چرت نوشت: در گوشی

1. الان که دارم مینویسم حال جسمیم بده و حالت تهوع دارم.

2. خشمگینم. خیلی خشمگین. کوچکترین خواهرم، اومد کلی دادو بیداد کرد و من به خاطر گل روی مامانم هیچی بهش نگفتم، ولی پر از خشمم و دلم میخواد تخلیه اش کنم، اما نمیدونم چه جوری!

3. جلو بقیه خیلی از خودم بد میگم، میخوام این طرز رفتار تغییر کنه.

مثلا زن داییم عکس تابلو کوییلینگم رو دید و گفت از این هنرهام داشتی و ما نمیدونستیم... حالا من گیر داده بودم، اینو سه ماهه تموم نکردم، میخواستم برای تولد آبجیم کادو بدم که یه کار کوچیکش همینجوری مونده. خب اگر چیزی نگم میمیرم؟ نمیدونم والا!

4. خوابم نمیاد. 

5. تا خواستم برم بیرون بادوستم، هوا سمی شد.

6. یه ماه پیش یه غلطی کردم کلی رزومه فرستادم. همه شون الان دارن زنگ میزنن. فردا صبح هم مصاحبه دارم. امیدوارم اینم مثل بقیه اوکی نشه. اصن من غلط کردم، نمیخوام کار کنم. منتظرم فردام بگذره، ببینم چه طور میتونم برم شمال. ولی اگر برم از آموزشم عقب میمونم چون پدربزرگ دوباره رفتن سراغ نوشتن کتاب و لپتاپشو نیاز داره. ولی آخه هوا خیلی آلوده است. 

چرت نوشت: گزارش

فردا آزمون نرم افزار آلتیومه. تو این مدت که کلاس تموم شده بود، (حدود یکماه) هیچی کار نکردم و الانم اصن حسش نیست که جزوه ام رو نگاه بندازم، یا نمونه سوالات رو بخونم. البته تستیه و میتونم شانسمو امتحان کنم. 

برام مهم نیست حقیقتا. ولی میگم وقت گذاشتم رفتم کلاسا رو، بذار مدرکشم بگیرم. من که معلوم نیست چه غلطی با زندگیم میکنم، شاید دوباره برم سمتش! 

کمالگراییم هیچ خوب نشده. چه جوری با رفتن به دانشگاه آرامشمو حفظ کنم، خدا داند! 

حوصله نمیکنم، بعد استرس میگیرم، همون چیزیم که بلدم تو امتحان نمینویسم! آخرین بار که این شکلی بود.

دوشنبه شب با پسردایی و خواهراش رفتم شمال. نصف شب رسیدیم، بعد نشستیم با علی پانتومیم بازی کردیم. بعد تا خود لنگ ظهر خوابیدم. فرداشم همینطور. برگشتم هم همینطور. حتی امروزم همینطور. مشاورم میگفت از صبحت که استفاده نمیکنی، قرصای شبت رو دیر بخور که تا 12اینا ذهنت بتونه بیدار بمونه. حالا من این کارو کردم، تا نصف شب بیدارم، ظهرم دیرتر از قبل بیدار میشم. از درست شدن وضع غذا خوردنم هم خبری نیست. همین امروز نه ناهار خوردم نه شام! هر چه قدرم به خودم میگم غذا بخور، فایده نداره. نامردا من نبودم پیتزا خوردن! اون وقت من که هستم، عدس پلو (و چیزای مشابه، مثل ماش پلو) میپزن.

اصن حالا که اینطور شد، فردا بعد آزمون میرم پیتزا میخورم.

چرت نوشت 8 آبان 1402 (اصلاحیه: 8 آذر)

امروز رفتم پیش مشاور. تا برگشتم بادمجونا رو سرخ کردم و مرغا رو وسط اونا گذاشتم و پیچیدم. (بعدم تو ماهیتابه گذاشتم و سس رو روش ریختم و گذاشتم بپزه. شما میدونید اسم این غذا چیه؟)

الانم میخوام برم ادامه ی آموزشای جاوااسکریپت رو ببینم. دوره مقدماتی سایت سبزلرن رو دیروز تموم کردم و دیگه وارد دوره ی متوسط شدم. استادش خیلی خوبه و تا اینجا من راضی بودم.

مشاورم گفت چون صبحا میخوابم، شبا زود تو رختخواب نرم. (من سرشب احساس خواب آلودگی میکردم ولی خوابم نمیبرد.)

قراره از این بعد، عین بچه آدم صبحونه بخورم و گزارش بدم.

شاید از این به بعد از این روزانه نویسی ها بیشتر بنویسم، بعدا که برگشتم ببینم چه مسیری طی کردم.

کار

باید یه رزومه بنویسم

قراره بدم به یکی از بچه ها که حتی قیافه اش یادم نیست

تا شاید برم برای مصاحبه

برای اولین باره و میترسم!

باید زبان c++رو یه دوره بکنم.

واقعا چیزی یادم نمونده!

البته شرکت یه زبان دیگه میخواد، که تو کاراموزی خودشون یاد میدن...


مشاورم پلن ادامه تحصیلو گذاشته رو میز. 

البته دانشگاه بدون کنکور، 

و در رشته کامپیوتر نه الکترونیک

دانشگاه آزادم که کلی پول میگیرن و باید جورش کنم

... 

اگر به وبلاگ اعتیاد دارید، به من بگید که از وبتون خوشم بیاد و خاموش بخونمتون؛ اینطوری قطعا بساط وبلاگ رو جمع میکنید.

چرت نوشت 12 آبان

قراربود امروز دایی طاهر اینا برای ناهار بیان خونمون. بعد از صبح بیدار شدم، یه جوری بودم، انگار حوصله ی آدما رو نداشتم. (من داییم و خانواده شو دوست دارم البته) 

بعد همینطور که با خودم فکر میکردم کاش مهمونی کنسل شه، خبر فوت عموم رو به بابام دادن. 

برای من چیز عجیب این بود که بابام نشسته بود براش قرآن میخوند. آخه تا جایی که یادمه اصلا با هم رابطه خوبی نداشتن. از بعد فوت مادربزرگم بابام باهاش قهر بود. بعد چند سال آشتی کردن. بعد از فوت پدربزرگم پول بابام رو خوردن و این دفعه با هر سه تا عموهام و عمه ام قهر کرد. بعدش یکم در حد سلام علیک باهاشون آشتی کرد ولی با این عموی خدابیامرزم نه. حالا نشسته براش قرآن میخونه.

حس میکردم دلم میخواد از خونه بیرون بزنم. حال روحیم بد شده بود. من اصلا از این عموم خوشم نمیومد، ولی یکم حالم بد شد. 


بعد داشتیم میرفتیم خونه عمه ام برای تسلیت گفتن. تو راه، تو اتوبان امام علی، یهو بابام گفت ببینید، ببینید. آقا، یه مرده یهو از روی نرده (نرده هایی که گذاشتن برای جدا کردن مسیر اتوبوس) پرید این ور تو مسیر ماشینا. همینطور که مبهوت بودم  که این داره چی کار میکنه، دیدیم گوشی یکی رو از پنجره ماشینش کشید و دوباره پرید اون ور و بدو سوار موتور شد. بیچاره راننده هه پیاده شد، خواست از نرده ها بپره افتاد. بعدم برگشت تو ماشینش. 

تا حالا زیاد ویدیوی دزدی موبایل دیده بودم ولی این اولین باری بود که با چشام میدیدم. ما ترسیدیم، دیگه راننده هه معلوم نیست چه قدر حالش بد شده. 

یاد الهام افتادم که تعریف میکرد گوشیشو زدن، البته برای الهام چاقو کشیدن و دزدیدن. 

خیلی دنیای بدیه..!


امروز چه روز مزخرفی بود. 

آلتیوم دیزاینر

از نمیدونم چند مهر، رفتم کلاس التیوم فنی حرفه ای. ساعت 8 صبح شروع میشد و همه بهم گفتن تو که بیدار نمیشی؛ ولی من فقط یه بار غیبت کردم. 

البته این که هی استادمون تعطیل میکرد به خاطر برگزاری آزمون تو کارگاهمون، بی تاثیر نبود. مثلا یه روز میرفتم، فرداش کلاس نبود میخوابیدم!

دیروز تموم شد، خدا رو شکر!

از این که تنبلی نکردم و یک قدم پیشرفت کردم، از خودم ممنونم! :)))

چرت نوشت: ذهن من

ذهنم شلوغه

و بیخودی شلوغه!

مثلا دو ساعت به این فکر کردم که تابلویی که دارم روش کار میکنم رو با خودم ببرم شمال یا نبرم؟

یا مثلا اینکه این چرت و پرتا رو اینجا بنویسم یا ننویسم؟!

یا مثلا تا صبح بیدار بمونم که یه وقت خواب نمونم یا نه!!

یا مثلا چرا داروها دیگه اثر نمیکنه و من مثل قبل خواب الود نمیشم، چرا درگیری ذهنیم انقدر زیاد شده!

یا مثلا همین تفکراتم درمورد مدرسه.

یا مثلا این که دلم میخواد برای علی یه پک آموزش رباتیک بخرم ولی خیلی گرونن!

یا مثلا چرا خوابم نمیبره؟!

یا این که چرا دستم به نو‌شتن نمیره؟!

یا مثلا وقتی رفتم شمال زنگ بزنم به سامی بگم جات خالی، پارسال همچین روزایی گیر دادی که چرا همش مشکی میپوشم و منم بگم چون غیر از مشکی چیزی نیوردم. یا نه؟ 

یا این که درباره ی پروژه ی نیمه کارم چی جوابشو بدم.

یا این که چرا تو زندگیم این همه پروژه ی باز دارم.

یا مثلا بالاخره سعی کنم یه کانال آموزش و رفع اشکال ریاضی بزنم یا نه؟؟

یا مثلا یه تابلو کوییلینگ از عکس دخترخاله ام درست کنم الان یا بعدا؟؟

یا این که...

و چرا من هیچ جوره خوابم نمیبره؟؟ یاد بچگیام افتادم که وقتی قرار بود صبح زود پاشیم بریم مسافرت، تا نصف شب خوابم نمیبرد و حس هیجان انگیزی داشتم. ولی صبح زودِ پدرم یعنی بعد نماز صبح و صبح پدربزرگم بعد از نماز ظهره رسما!!

دیگه چی بگم؟

آها چرا نمیتونم برنامه ریزی کنم؟؟ این خیلی مسئله ی عجیبیه. درمورد عمل کردن یا نکردن به برنامه حرف نمیزنم، درمورد خود برنامه ریختن حرف میزنم. که معمولا اولی خیلی سخته و دومی آب خوردن!

خب خب یکم چشام داره گرم میشه.. بذار ادامه بدم... مممم..


مثل جنازه

قبلا رو کمر دراز میکشیدم، دستامو میذاشتم رو سینه ام، و همین که سرمو میذاشتم رو بالش خوابم میبرد.

از وقتی که آبجیم از دخترداییم پرسید "این خونه ی شما هم مثل جنازه ها میخوابید؟" دیگه نتونستم اونجوری بخوابم!


الان نزدیک 2 نصف شبه و من هنوز خوابم نبرده. تازه اول صبحی قراره برم شمال، امیدوارم خواب نمونم و بدون من نرن. 

چرت نوشت: رهایی از افکار مدرسه ای

فهمیدم


در حقیقت تربیت تیزهوشانی، تربیت تکبره!

همون جور که اول دبیرستان دیدیم خودشونو برامون میگرفتن(چون ما راهنمایی تیزهوشان نبودیم)!

در حقیقت بعد از 4سال، منم دیگه تحمل اینکه کسی ازم بهتر باشه رو ندارم!

منم اسیرم

اسیر تکبر


داشتم یه نوشته از سال 99ام رو میخوندم. دیدم نوشتم حس میکنم بقیه مسخره ام میکنن. اون موقع ها مونده بودم که ادامه تحصیل بدم یا ول کنم.

پس یه چیز دیگه ام هست!

من اسیر حرف مردم شدم. خصوصا این که همه ازم توقع داشتن.


من اسیر گذشته هام

و این باعث میشه تمرکزمو نسبت به حال و آینده از دست بدم. 


چه قدر خوب بود اگر زودتر رها شم.