چرت نوشت: ذهن من

ذهنم شلوغه

و بیخودی شلوغه!

مثلا دو ساعت به این فکر کردم که تابلویی که دارم روش کار میکنم رو با خودم ببرم شمال یا نبرم؟

یا مثلا اینکه این چرت و پرتا رو اینجا بنویسم یا ننویسم؟!

یا مثلا تا صبح بیدار بمونم که یه وقت خواب نمونم یا نه!!

یا مثلا چرا داروها دیگه اثر نمیکنه و من مثل قبل خواب الود نمیشم، چرا درگیری ذهنیم انقدر زیاد شده!

یا مثلا همین تفکراتم درمورد مدرسه.

یا مثلا این که دلم میخواد برای علی یه پک آموزش رباتیک بخرم ولی خیلی گرونن!

یا مثلا چرا خوابم نمیبره؟!

یا این که چرا دستم به نو‌شتن نمیره؟!

یا مثلا وقتی رفتم شمال زنگ بزنم به سامی بگم جات خالی، پارسال همچین روزایی گیر دادی که چرا همش مشکی میپوشم و منم بگم چون غیر از مشکی چیزی نیوردم. یا نه؟ 

یا این که درباره ی پروژه ی نیمه کارم چی جوابشو بدم.

یا این که چرا تو زندگیم این همه پروژه ی باز دارم.

یا مثلا بالاخره سعی کنم یه کانال آموزش و رفع اشکال ریاضی بزنم یا نه؟؟

یا مثلا یه تابلو کوییلینگ از عکس دخترخاله ام درست کنم الان یا بعدا؟؟

یا این که...

و چرا من هیچ جوره خوابم نمیبره؟؟ یاد بچگیام افتادم که وقتی قرار بود صبح زود پاشیم بریم مسافرت، تا نصف شب خوابم نمیبرد و حس هیجان انگیزی داشتم. ولی صبح زودِ پدرم یعنی بعد نماز صبح و صبح پدربزرگم بعد از نماز ظهره رسما!!

دیگه چی بگم؟

آها چرا نمیتونم برنامه ریزی کنم؟؟ این خیلی مسئله ی عجیبیه. درمورد عمل کردن یا نکردن به برنامه حرف نمیزنم، درمورد خود برنامه ریختن حرف میزنم. که معمولا اولی خیلی سخته و دومی آب خوردن!

خب خب یکم چشام داره گرم میشه.. بذار ادامه بدم... مممم..


مثل جنازه

قبلا رو کمر دراز میکشیدم، دستامو میذاشتم رو سینه ام، و همین که سرمو میذاشتم رو بالش خوابم میبرد.

از وقتی که آبجیم از دخترداییم پرسید "این خونه ی شما هم مثل جنازه ها میخوابید؟" دیگه نتونستم اونجوری بخوابم!


الان نزدیک 2 نصف شبه و من هنوز خوابم نبرده. تازه اول صبحی قراره برم شمال، امیدوارم خواب نمونم و بدون من نرن. 

چرت نوشت: رهایی از افکار مدرسه ای

فهمیدم


در حقیقت تربیت تیزهوشانی، تربیت تکبره!

همون جور که اول دبیرستان دیدیم خودشونو برامون میگرفتن(چون ما راهنمایی تیزهوشان نبودیم)!

در حقیقت بعد از 4سال، منم دیگه تحمل اینکه کسی ازم بهتر باشه رو ندارم!

منم اسیرم

اسیر تکبر


داشتم یه نوشته از سال 99ام رو میخوندم. دیدم نوشتم حس میکنم بقیه مسخره ام میکنن. اون موقع ها مونده بودم که ادامه تحصیل بدم یا ول کنم.

پس یه چیز دیگه ام هست!

من اسیر حرف مردم شدم. خصوصا این که همه ازم توقع داشتن.


من اسیر گذشته هام

و این باعث میشه تمرکزمو نسبت به حال و آینده از دست بدم. 


چه قدر خوب بود اگر زودتر رها شم.

کار تو مزون

قراره از فردا برم تو یه مزونی نزدیک خونمون کار کنم.

فکر کنم استرسشه که نذاشته بخوابم.

من زیاد آدم معاشرتی ای نیستم و به شدت حرف کم میارم. حالا صاحب مزون گفته باید بتونی با آدما گرم بگیری.

حقوقش خیلی پایینه، ولی بهتر از اینه که بشینم تو خونه.

اگر برم مجبور میشم صبحا پاشم و این خوبه. هم اینکه میفهمم بدنم چه قدر میتونه کار کنه، که وقتی خواستم برم سر یه کار برنامه نویسی بدونم بدنم چه قدر میکشه و چه قدر میتونم کار کنم.


خلاصه که فکر کنم فردا خواب بمونم یا اینکه جلو صاحب مزون همش چرت بزنم. 

القا ، خفن

نمیدونم دقیقا چه طور باید بگم

به نظرم بعضی چیزا رو تو مدارس تیزهوشان القا میکنن به بچه ها

من دبیرستان تو تیزهوشان درس خوندم

دو سال اول، تو درس خوندن مثل بعضیا خودمو نمیکشتم (ولی شاگرد سوم بودم.)، ولی همه اش تو ذهنم این بود که باید یه آدم (به قول نگار) خفنی بشم.

مثلا کلی چیز اختراع کنم

مثلا مدال المپیاد بگیرم

مثلا تو کنکور رتبه ی خیلی عالی ای بگیرم

مثلا این که تا فوق دکتری پیش برم

این کنکور لعنتی هنوز انقدر رو مخمه که خواب میبینم قراره یه بار دیگه کنکور بدم، با اینکه پارسالش قبول شدم.

انقدر این رو مخمه که بعضی وقتا فکر میکنم برم دوباره کنکور بدم، فقط به خاطر این که رتبه ی دلخواهم رو بگیرم.

یعنی چه قدر یه مخ باید معیوب باشه که آدم هدفش به جای قبولی، رتبه اش باشه!

من که رشته ی منتخب خودم رو رفتم، اونم تو یکی از دانشگاهای خوب تهران. نمیدونم چرا فکر کنکور رهام نمیکنه. به نظرم تاثیر فکر خفن بودنه. درسته که قبول شدم ولی رتبه ی خفنی نیوردم.

درسته که کارشناسی قبول شدم ولی یه لیسانس ندارم

درسته که رشته ی مورد علاقه مو رفتم، ولی چیز خاصی یاد نگرفتم.

درسته که معدلم خوب بود، ولی ادامه ندادم. 


بعضی وقتا دلم میخواد درس بخونم، با اینکه به دردم نمیخوره؛ فقط به خاطر حرف مردم که بعد این همه درس خوندن یه فوق دیپلم بیشتر ندارم. درحالی که اونایی که همیشه تو درس ازشون به شدت سَرتر بودم، الان حداقل لیسانسو دارن و تو فکر اینن که ارشد بخونن یا برن سر کار. اون وقت من اصن نمیتونم برم سر کار مرتبط.


خواهرم میگه هی خودتو مقایسه نکن. به خدا نمیخوام مقایسه کنم ولی وقتی بقیه میبینن به هیچ جا نرسیدم اعصابم بهم میریزه. جدا از این که من بودم که باید خفن میشدم!


+ البته درمورد خواب باید اینم بگم که خیلی خواب والیبال بازی کردن و فوتبال تو مدرسه رو میبینم. به شدت دلم تنگ شده واسه اون روزایی که با بچه ها بازی میکردیم. :(