خواهر r

قبلا  که از خانواده ام متنفر بودم، یه استثناء وجود داشت، کوچکترین خواهرم، خانم r.

حالا یه جور شده که با کسی مشکل خاصی ندارم، غیر از خواهرم r.

دیگه تو احوالات نوجونی قرار داره و مودیه. همچنین به شدت بداخلاق و چندبرابرتر پرروئه!

پرروییاش اعصاب منو میریزه بهم. با این که خیلی راحت و با یه جمله میتونم حالشو بگیرم، بیشتر سعی میکنم ساکت شم. بچه است دیگه!

ولی واقعا عجیبه. تنها کسی که دوستش داشتم، حالا تنها کسی از خانواده است که ازش بدم میاد! 

دوست؟

خیلی بدم میاد وقتی یه دوست با من جوری حرف بزنه که انگار مزاحمش شدم.

مثل همین زهرا که اول دبیرستان که بودیم بغل دستیم بود و کل وقت مدرسه با هم بودیم. ولی وقتی رفت تجربی و من رفتم ریاضی و کلاسامون جدا شد، همین که ساعت ناهار میرفتم پیشش حوصله مو نداشت. تا درباره ی یه چیزایی حرف میزدم که دوست داشتم به کسی بگم، سریع میگفت اه، پروفسور، بسه دیگه.

ولی خودش تا به یه مشکلی برمیخورد، میومد پیشم.

بعد از کنکور هم همین وضعیت بود. تو تلگرام باهاش صحبت میکردم یه جوری جواب میداد که انگار مزاحمم، هر چند من فقط میخواستم حالشو بپرسم، نه هیچ چیز دیگه. ولی خودش پارسال کارم داشت، بهم زنگ زد. 

به نظرم کش دادن این رابطه بدترین کاری بود که با خودم کردم. چون من همین جوریش هم درونگرام و ارتباط با دیگران یکم برام سخته، و این رابطه باعث شد که اعتماد به نفسم رو از دست بدم. از اول راهنمایی دوست صمیمی بودیم که بودیم! ای تو روح این دوستی! همکلاسیم اومد دانشگاهم که همدیگه رو ببینیم، اون وقت این خانم جواب سلامم رو به زور میداد!


خیلی بدم میاد از این حس مزاحم بودن!

نمیدونم شاید واقعا مزاحمم!

دوست پسر

این رو تا بیدار شدم میخواستم بنویسم ولی گوشیم رو دیشب جا گذاشته بودم خونه ی دایی. در نتیجه الان با کلی جملات "نمیدونم چی شد" و... مواجه میشیم.


خواب دیدم سه نفریم؛ من و یه دختر دیگه که اینجا بهش میگم x (همینطوری،اصن یادم نمیاد کی بود) و یه پسر که اینجا صداش میزنم f.

بعد نمیدونم سر چی بود، با یه پسر خرپول آشنا شدیم( آقای z) . یه ماشین داشت خفن. (حالا یه جوری میگم خفن، انگار ماشینش مک لارن بود! خخخخخخ) خلاصه اکیپ سه نفره مون تبدیل به 4 نفر شده بود و می رفتیم و میومدیم و (فکر کنم) رو پروژه مون کار میکردیم.

نمیدونم چه طور شد پدرم فهمید که با f در ارتباطم. خیلی از دستم عصبانی بود و اینا؛ فکر میکرد دوست پسرمه. بعدا کاشف به عمل میاد که آقای f یکی از فامیلای دورمونه. اینطور میشه که پدرم میگه اگر دوست داره بیاد خواستگاری، خانواده ی خوبین، و اگر نمیخواست کلا ارتباطتون رو قطع کنید. منم بهش توضیح دادم که بین ما هیچ احساسی وجود نداره.(که حرف زدن بی فایده است) ( پدرم فکر کرد فقط با f در ارتباطم.و ازzخبر نداشت) 

بعد باز نمیدونم چی میشه که آقای f بهم میگه  «پسره ی z رو گذاشتی سرکار؟؟» منم منظورشو نمیفهمم و میگم مگه چی کار کردم؟ میگه:  «z باهات قرار گذاشته تو کافه ی به چه گرونی، اون وقت تو نرفتی؟؟» میگم  «چی؟؟ اون اصلا منو جایی دعوت نکرده!!» میگه  «چرا. مگه فلانی بهت نگفت؟»

این جاست که متوجه علاقه ی آقای z  میشم و من گیج، نمیدونم چی کار کنم :|


پ. ن: جزئیاتش یکم شاید بهم نخونه، چون مجبور بودم از جملاتی استفاده کنم که معنا رو برسونه فقط. 


پ. ن: فکر کنم مغزم قاطی کرده؛ یهو خواب مدرسه رو گذاشت کنار و خواب ارتباط با جنس مخالف رو اجرا کرد!! شاید یه سال یا بیشتره که خوابم تو مدرسه است، یا تو خوابم همکلاسی دوران مدرسه رو میبینم. 

واقعه

«ِ وَ مَنْ یَتَّقِ اللَّهَ یَجْعَلْ لَهُ مَخْرَجا ِ وَ یَرْزُقْهُ مِنْ حَیْثُ لا یَحْتَسِبُ وَ مَنْ یَتَوَکَّلْ عَلَى اللَّهِ فَهُوَ حَسْبُهُ إِنَّ اللَّهَ بالِغُ أَمْرِهِ قَدْ جَعَلَ اللَّهُ لِکُلِّ شَیْ‏ءٍ قَدْرا»

میگفت: «بی حوصلگی رو هیچ چیز از بین نمیبره، مگر خود آدم. حتی دوا و درمون نداره»

من واقعا بی حوصله ام. 

هیچی منو سر شوق نمیاره.


چرت میگه. همین صبح دو سه ساعت خندیده! 

مافیا (2)

تو یه ماه اخیر به من خیلی خوش گذشته. هفته ای یه بار جمع میشدیم خونه ی یکی و مافیا بازی میکردیم. دیگه به حدی رسید که داییام هم بعد از کار میومدن بازی. حتی یه سری پدربزرگم هم بازی کرد؛ بازیش خیلی باحال بود :) . فقط یکی از داییام شماله به خاطر کارش و با همسرش و پسر کوچیکش نبودن. بابام هم راضی نشد بازی کنه، نمیدونم چرا. اگر بود قطعا بازی باحال تر میشد چون تو بازیا استاد تقلبه.

خونه ی خان دایی که بودیم، دایی محمد با خودش شمشیر آورد. ما براش دست بلند کردیم که بندازیمش بیرون، شمشیرشو اورد بیرون. منم اون یکی دستم رو هم اوردم بالا، گفتم تسلیم دایی، تسلیم.

پریروز برای یه بارم که شده خوب بازی کردم. تک تیرانداز بودم و دو تا از چهار تا مافیاها رو زدم و با تیر آخرم بردیم.

سامی میگفت اینو باید سنت خانوادگی کنیم که جمع شیم و بازی کنیم. ولی الان فقط خونه ی ما نیومدن و نمیتونن بیان، چون ما داریم خونه رو تعمیر میکنیم و خودمونم خونه نیستیم. 

کلاسام شروع شده، برم به کلاسم برسم...

 

ادامه مطلب ...