تو سری

تنها تو سری ای که تو زندگیم خوردم، اینطور بود که مادربزرگم بهم گفت:

فلانی (که دختر فامیل هم سن من بود) وقتی تلفن رو برمیداشت کلی حرف میزد و تعارفات مرسوم رو میگفت و مادربزرگم قربون صدقه اش میرفت. (که چون  تا حالا  اون تعارفات رو یاد نگرفتم اینجا ننوشتم.) 

تند تند داشتم مینوشتم

چند تا سوژه ی باحال پیدا کرده بودم

نمیخواستم یادم بره

چند تا پست زدم

حالا اومدم میبینم هیچ خبری نیست

یعنی همش خواب بود؟!

چه حیف!