هیچ کجایی یه نشونییییی

یا صدایی نیست که نیسسسس

چرت نوشت 21 تیر

تصمیم دارم جدی تر جاوااسکریپت رو یاد بگیرم و تابستون رو روی فرانت اند کار کنم و ببینم خوشم میاد یا نه. الان همه حرفایی که یه برنامه نویس میتونه دورکاری کنه و خوبی های دورکاری رو پذیرفتم. ولی داییم میگفت برو سراغ چیزی که دوست داری و به فکر پولش نباش. فقط همین مسئله است که باعث شده من دودل بمونم. به هر حال، من تصمیم گرفتم تابستونو برنامه نویسی وب بکنم، و اگه خوشم نیومد میرم سراغ پایتون و هوش مصنوعی. و اگر باز به مذاقم خوش نیومد حتما برمیگردم سر الکترونیک و سعی میکنم خودمو یه جوری ارتقا بدم که خودم کارآفرینی کنم.

فعلا یه برنامه برای زبانم هم دارم.

تصمیم دارم هر روز یا هرشب تو وبلاگم بنویسم. با این که ارزش خوندن ندارن، ولی به نظرم فواید خوبی داره. ایشالا کم کم ارتقا میدم خودمو و دغدغه هامو و نوشته هامو.

فعلا همین

خوش باشید :)


+برگشتیم تهران. بیچاره مادربزرگم هی به یکی اصرار میکرد بمونه. آخرشم گریه اش گرفت، گفت شما میرید من تنها میشم. بغلش کردم گفتم ایشالا زودی دوباره میایم. اگه لپتاپ داشتم اصلا برنمیگشتم. الانم پشیمونم که برگشتم، خونه حوصله ی منو سر میبره. ولی باشگاهو دوست دارم و دلم میخوادش.

کلاس چندمی؟

چند وقتیه که هر کی میرسه به من، میگه  «کلاس چندمی؟»

وقتیم میگم دانشگاه رو تموم کردم، پشماش میریزه.

چرت نوشت 19 تیر 2

امروز طبق معمول تا لنگ ظهر خوابیدم، البته تا یازده و نیم؛ از ترس اینکه تنهام بذارن برن بیدار شدم.

با خونواده داییم و مادر زن و خواهر زنش، رفتیم نوشهر. سامی نیومد. نفهمیدم چش شده تا اینکه یادم افتاد مامانم تو پیوی دعواش کرده که چرا لپ خواهرمو کشیده! این از ادا و اصولای پدربزرگمه که مامانمم تو این گیر دادن کم نمیذاره . سامی به مامانم میگه ارشاد و میگه من ارشاد رو دوست ندارم.

من امروز باز تو فکر این بودم که تکلیفم با خودم مشخص نیست. نمیدونم لجبازیه یا حقیقت، که بعضی چیزا رو قبول نمیکنم. ولی حسابی تلاش میکنم که قبول کنم! 

خب، فعلا همین! :)


+ دلم برات تنگ شده لعنتی!

+ آهنگی که این ماه شنیدمش و خوشم اومده ازش و هی پلی میکنم:

خلسه احمدوند



دانلود آهنگ

چرت نوشت 19 تیر: چرت نوشت نصفه شبی!

الان بعد مدت های مدید، حالِ نمیدونم چم دارم! اصلا یه جوریم که همینجوری الکی الکی میخوام گریه کنم. ولی خب، در حال گریه کردن نیستم.

من الان ‌‌شمالم؛ خونه جدو. دیروز سامی و کوثر و لیلا شب موندن. ولی من همون 1وخرده ای خوابیدم، بدجوری خوابم میومد و نشستنِ تا صبح و چرت و پرت گفتن و خندیدن رو از دست دادم.

سامی اصلا با من یه جوری شده! خوشم نمیاد از این طرز رفتارش. دلم میخواد سکوت کنم و دیگه باهاش هیچ حرف اضافه ای نزنم. یعنی غیر از مسائل آموزشی یا مشورتی، باهاش حرف نزنم؛ شوخی هم نکنم. 

تصمیم دارم نمونم خونه بی بی و برگردم تهران. با سامی که نمیخوام حرف بزنم، حوصله بعضی حرفای جدو رو هم ندارم، دلم برای باشگاه تنگ شده و اینجا خیلی بیکارم. ولی از طرفی اصلا اصلا حوصله شنیدن صدای بی وقفه ی غرغرهای رقیه رو ندارم؛ یعنی واقعا اعصابم نمیکشه دیگه. کاش بشه من برم تهران و اون بمونه. 

امروز از صبح رفتیم تو گلخونه ی دایی طاهر کمک. تاااا شب. شامم رفتیم بیرون. فکر کنم بیشتر از دستمزد همین تعداد کارگر، خرجمون شد.

حس میکنم دیگه ازش خوشم نمیاد، سامیو میگم. حتی خواستم بغلش کنم نخواست. سر شام هم که تنهایی رفت روی یه میز دیگه نشست. اولش اصن نمیخواست بیاد، کوثر بهش گفت زنگ میزنی میگی دلم تنگ شده برات، بیا شمال، بعد خودت نمیای باهامون؟ این طور شد که اومد. 

و اما این پست شاید مقدمه ای باشه برای نوشتن بیشتر؛ جدیدا دلم میخواد وبلاگم فعال باشه.

به زودی میبینمت... بای. 

کاش با تموم شدن کنکور 1401، خوابای کنکوری و امتحان نهایی منم تموم شن. 

تازه انقدر آبجیم که نهمه، اجتماعی اجتماعی کرد، که خواب  امتحان اجتماعی هم میبینم؛ درسی که هیچ وقت دغدغه شو نداشتم!