کار

باید یه رزومه بنویسم

قراره بدم به یکی از بچه ها که حتی قیافه اش یادم نیست

تا شاید برم برای مصاحبه

برای اولین باره و میترسم!

باید زبان c++رو یه دوره بکنم.

واقعا چیزی یادم نمونده!

البته شرکت یه زبان دیگه میخواد، که تو کاراموزی خودشون یاد میدن...


مشاورم پلن ادامه تحصیلو گذاشته رو میز. 

البته دانشگاه بدون کنکور، 

و در رشته کامپیوتر نه الکترونیک

دانشگاه آزادم که کلی پول میگیرن و باید جورش کنم

... 

اگر به وبلاگ اعتیاد دارید، به من بگید که از وبتون خوشم بیاد و خاموش بخونمتون؛ اینطوری قطعا بساط وبلاگ رو جمع میکنید.

چرت نوشت 12 آبان

قراربود امروز دایی طاهر اینا برای ناهار بیان خونمون. بعد از صبح بیدار شدم، یه جوری بودم، انگار حوصله ی آدما رو نداشتم. (من داییم و خانواده شو دوست دارم البته) 

بعد همینطور که با خودم فکر میکردم کاش مهمونی کنسل شه، خبر فوت عموم رو به بابام دادن. 

برای من چیز عجیب این بود که بابام نشسته بود براش قرآن میخوند. آخه تا جایی که یادمه اصلا با هم رابطه خوبی نداشتن. از بعد فوت مادربزرگم بابام باهاش قهر بود. بعد چند سال آشتی کردن. بعد از فوت پدربزرگم پول بابام رو خوردن و این دفعه با هر سه تا عموهام و عمه ام قهر کرد. بعدش یکم در حد سلام علیک باهاشون آشتی کرد ولی با این عموی خدابیامرزم نه. حالا نشسته براش قرآن میخونه.

حس میکردم دلم میخواد از خونه بیرون بزنم. حال روحیم بد شده بود. من اصلا از این عموم خوشم نمیومد، ولی یکم حالم بد شد. 


بعد داشتیم میرفتیم خونه عمه ام برای تسلیت گفتن. تو راه، تو اتوبان امام علی، یهو بابام گفت ببینید، ببینید. آقا، یه مرده یهو از روی نرده (نرده هایی که گذاشتن برای جدا کردن مسیر اتوبوس) پرید این ور تو مسیر ماشینا. همینطور که مبهوت بودم  که این داره چی کار میکنه، دیدیم گوشی یکی رو از پنجره ماشینش کشید و دوباره پرید اون ور و بدو سوار موتور شد. بیچاره راننده هه پیاده شد، خواست از نرده ها بپره افتاد. بعدم برگشت تو ماشینش. 

تا حالا زیاد ویدیوی دزدی موبایل دیده بودم ولی این اولین باری بود که با چشام میدیدم. ما ترسیدیم، دیگه راننده هه معلوم نیست چه قدر حالش بد شده. 

یاد الهام افتادم که تعریف میکرد گوشیشو زدن، البته برای الهام چاقو کشیدن و دزدیدن. 

خیلی دنیای بدیه..!


امروز چه روز مزخرفی بود. 

آلتیوم دیزاینر

از نمیدونم چند مهر، رفتم کلاس التیوم فنی حرفه ای. ساعت 8 صبح شروع میشد و همه بهم گفتن تو که بیدار نمیشی؛ ولی من فقط یه بار غیبت کردم. 

البته این که هی استادمون تعطیل میکرد به خاطر برگزاری آزمون تو کارگاهمون، بی تاثیر نبود. مثلا یه روز میرفتم، فرداش کلاس نبود میخوابیدم!

دیروز تموم شد، خدا رو شکر!

از این که تنبلی نکردم و یک قدم پیشرفت کردم، از خودم ممنونم! :)))