قراره حسابان درس بدم

یه استرس خاصی دارم

مثل دوران پیش دانشگاهیم شدم

با همه قرار درس خوندن میذارم، آخرم تنهایی میخونم.

الانم با همه قرار دیدار دوستانه گذاشتم، ولی با هیچ کس هماهنگ نشدم. 

امشب تو خواب مدرسه ام تموم شد.

امیدوارم دانشگام شروع نشه.

چه قدر عذاب بود دوران دبیرستانم.

تازه زهرا ت تو خواب بهم گفت "تو رو روابطت حساسی؟!" دلم میخواست جرش بدم! کاش هیچ وقت به عنوان یه دوست روش حساب باز نمیکردم. دوستی 7 ساله ی به دردنخور!

خدایی چه قدر تنهام!

من و ترس از فکر

میترسم

از فکر کردن میترسم

میترسم ذهنمو آزاد بذارم

میترسم دوباره ...

حس میکنم این بدترین ترس تو زندگیمه

حس میکنم بر اساس فکر دیگران فکر میکنم

قوه ی خیال رو هم کلا گذاشتمش کنار خاک بخوره

میخوام خودم باشم، 

ولی نمیدونم خودم کیه؟!

دلم میخواد هر چی تو زندگی و تو فکر و تو تجربه هام دارم، بریزم دور و ذهنم یه برگه ی سفید باشه که بدون ترس و ناراحتی توش بنویسم.

میخوام از صفر شروع کنم

ولی میترسم (البته عاقلانه هم نیست!)

حس میکنم بر اساس فکر دیگران دارم زندگی میکنم

میخوام خودم باشم، 

ولی نمیدونم تو فکرم چی میگذره! 

دیشب دلم گرفت!

پست تولد

خب امروزم گذشت و من شدم 25 ساله!

رفتم کیک گرفتم, روشم نوشتم: پروفسور, با نصف نیم قرن تجربه!

مامانم گفت: بادکنک نمیخوای؟ گفتم: نه, چه طور؟ گفت: آخه قبلا میگفتی باید به اندازه ی سنم بادکنک بترکونم.

خاطراتم زنده شد. اگر از قدیم وبلاگمو میخوندید, الان میدونستید چی دارم میگم؛ چون به مناسبت تولد 19سالگیم این کارو کردم و یه پست حسابی براش نوشتم. (که متاسفانه پاک شده,)

کاش الانم موقع نوشتن همچین حس و حالی داشتم!

کلا چرت و پرتام زیادی چرت شده. و حتی به ذهنم خطور کرد که وبلاگو حذف کنم.


خب. الان من از دنیا چی میخوام؟ برنامه ام برای گذراندن 26سالگی چیه؟ والا خودمم نمیدونم! فقط دلم میخواد که سلامتیمو کامل به دست بیارم و این که برای خودم درآمدی داشته باشم؛ چون واسه پوله خیلی برنامه دارم!! :) 


+ خیلی دوست داشتم لیلا بیاد خونه مون! خوااااااهههههههرررررر کجایی؟! همیشه سامی میگفت: «لیلا اصلا یه چیز دیگه است.» خدایی خیلی دختر خوبیه و از وقتی که بهشون گفتم خواهرای جدیدم, عین یه خواهر تحویلم میگیره!


++ راستی اینم هست: دلم میخواد بهتر بنویسم.