22 سالِ بیهوده

21سالگی رو رد کردم (یه ماهی میشه که رد کردم)

و یک دور، دوباره ریستارت شدم!

و بدتر از این چه اتفاقی ممکن بود بیفته؟


+ جواب رو خودم میدونم:

با اون خودکشیِ خنده دارم، واقعا میمردم!

حقیقت چیه؟

همچنان در تشخیص واقعیت ها مشکل دارم. 

ولی میدونید چیه؟ قبلا هم مشکل داشتم.

ولی این یه حقیقته که حقیقت هر چی که هست، هر کس یه چیزی رو حقیقت میدونه. بعضیا خود حقیقت رو به عنوان حقیقت میشناسن، بعضیا هم یه چیز اشتباهی رو. یا حداقل چیزی که من میبینم این شکلیه!


ولی مشکل اصلی من اینه که بهم دروغ میگن.

و بعضی وقتا نمیدونم کِی بهم راست میگن، کی دروغ!

به علاوه ی این که خیلی وقتا حافظه ام یاری نمیکنه که همه چیز رو دقیق به یاد بیارم (که تصورم اینه که بقیه آدما هم همین شکلی اند) و این که گاهی تمرکز کافی ندارم و حواسم یه جای دیگه است!


ولی میدونم بعضی وقتا مضحکه ی دیگران میشم، و بعضی وقتا نمیدونم چرا میخندن! یعنی به چیِ من میخندن!


بعضی وقتا نمیدونم باید به دیگران اعتماد کنم یا نه!

بعضی وقتا به خودمم اعتماد ندارم!


بعضی وقتا ازم شاکی میشن که حرف گوش نمیدم. که نمیدونم کار درستی میکنم یا نه!

بعضی وقتام خودم شاکیم که به حرف خودم گوش نمیدم!


خوب نمیفهمم، خوب نمیفهمم دنیا رو!

مخصوصا وقتی پای شخص دیگه ای در میون باشه!

فردا انتخاب واحده و من جرئت ندارم حتی برای 12 واحد ناقابل گلستان رو باز کنم! 

وضعیتم به طرز پیچیده ای خرابه!

"در این لحظه" دیگه همه ی راها رو به روی خودم بسته میبینم!

دعام کنید

حالم خیلی خرابه!

و حتی نمیتونم با کسی حرف بزنم.

خدایا خیلی بهم سخت گرفتی

میدونم تقصیر خودمه

ولی خیلی بهم سخت گرفتی

حالا دیگه نه راه پس میبینم، نه راه پیش!

خدایا امتحانات رو آسون تر کن، من دیگه نمیکشم، نمیکشم خدایا نمیکشم!

حتی نمیتونم با کسی حرف بزنم!

خدایا الان چی کار کنم؟

اصن به چه انگیزه ای زندگی کنم؟!

خدایا میخواستی ببینی رو حمایت کسی غیر از خودت حساب باز میکنم یا نه؟

میخواستی ببینی میتونم به امید تو آروم بمونم یا نه؟

خدایا رد شدم، امتحانات رو رد شدم. حالا چی کار کنم؟ 

خدایا من دیگه نمیدونم چی کار کنم؟ دیگه نمیدونم به چه امید و انگیزه ای زندگی کنم!

میخوای ببینی خودمو میکشم یا نه؟ یا چی؟

خدایا یکم سختی امتحانو کم کن خدایا! من دیگه نمیکشم!

همه ی راه ها رو روی خودم بسته میبینم!

خدا هست هنوز

زندگی باور می خواهد آن هم از جنس امید
که اگر سختی راه به تو یک سیلی زد
یک امید از ته قلبت به تو گوید
که خدا هست هنوز …

تا خفه نشم...

از اونجایی که در دنیای واقعی

هر حرفی بزنم، علیه خود من استفاده میشه

و از اونجایی که خیلی شیک، 

حرف های من رو عوض میکنند 

و برداشت های خودشون رو از حرف های من، به عنوان حرف های من جا میزنن 

و من در دفاع از خودم 

هیچ غلطی نمیتونم بکنم

وبلاگم بسته نمیشه که اینجا بیام حرف بزنم و تو خونه ساکت باشم، 

و از شدت سکوت خفه نشم!

اصن من هر وقت گفتم میخوام وبلاگمو ببندم، شما بدونید فقط عصبانی، خسته و ناراحتم! 

تخلیه

دیگه واسه هیچ کاری انگیزه ندارم!

اینجوری میخوان آدم سلامت روان هم داشته باشه!

سه ساعت باهام حرف میزدن که آرزوهات رو بیخیال شو! اصن نمیفهمن اینا آرزوهای منه!

بهم میگن لقب مهندس اونقدرا تو زندگی مهم نیست، پس بیا جای برق صنایع بخون! بهشون میگم منم لقب مهندس برام مهم نیست، بلکه میخوام واقعا مهندس شم. نمیدونم چرا پوکر شد!

انگار من واسه کلاسش رفتم برق، نه علاقه!

الان دیگه دارم به خودم میگم اصلا لازم نکرده تو زندگیت هیچ کار خاصی بکنی پروفسور!

اه، خسته شدم! خسته شدم! آرزوهام هی دورتر و دورتر میشن! به چه انگیزه ای زندگی کنم؟!

داشتم خودمو اصلاح میکردم، طرز زندگی کردنم رو! عین بچه آدم غذا بخور. ورزش منظم داشته باش. میزان کمالگراییت رو بیار پایین. کتاب بخون. وضعیت ارتباطیت رو با دیگران بهتر بکن. فلان مسئله رو حل کن، فلتان مسئله رو درست کن و.. 

الان به چه انگیزه ای ادامه بدم، به چه انگیزه ای؟!

دیگه نمیدونم تهش میخواد چی بشه؟!

میخوان دوباره بهم بگن شیرمو حلالت نمیکنم اگر فلان کارو بکنی؟!

اه، خدایا این چه زندگی ایه! ازت بدم میاد!

قرآن به شما آرامش میده؟! خوش به حالتون! چون برای من برعکسشه! اصن بعضی از وقتایی که با حواس جمع قرآن میخونم، بهم میریزم! منبع بعضی ترس های من!

اصن من نمیفهمم خدا چی از جون من میخواد؟! واسه چی منو آفریده آخه؟!!

هی آرزو...

هر چی بیشتر میگذره، آرزوهام آرزوتر میشن! یعنی دورتر میشن، محال تر میشن! 

مرگ شاید چیز بدی هم نباشه!

طرز تفکرات من همون بهتر که بمیره!

نیاز دارم که جور جدیدی به زندگی نگاه کنم!

زندگی من تا الان،

پوچ بوده پوچ!

به چی رسیدم؟! هیچی.

کاش این سری، خدا هم یکم هوامو داشته باشه!

مرگ شاید چیز بدی نباشه!

شاید تهش بد نشه

تهِ مرگِ پروفسورِ ساکت!

هنوز یه مقدار حس گیجی با منه!

واسه همین یه ریز دارم مینویسم، و نوشته هام (به نظر خودم) خیلی یه جوریه!

خب فردا میرم تو کار...

خوش باشید :)