مشهد

یه دو هفته ای، رفته بودیم مشهد

جا همتون خالی

کلی دعاتون کردم و امیدوارم کسی رو از قلم ننداخته باشم

خصوصا مرضیه جونم، امیدوارم خدا بهتون یه بچه ی سالم و خوشگل بده. 

و آقای مصطفی، که امیدوارم یه زن خوب گیرت بیاد.


چند تا راهرو درست کرده بودن تا ضریح. البته به خود ضریح نمیرسید؛ ولی با این حال من هیچ وقت انقدر به ضریح نزدیک نشده بودم، چون له میشدم و نفسم میگرفت. البته غیر از وقتی که بچه بودم و پدرم منو میذاشت رو دوشش تا دستم به ضریح برسه.

خلاصه که جا همتون خالی

خیلی خوب بود.

 


 اینم سوغاتی:

ذهن بسته، ذهن باز

جدیداً برای چیزایی که براشون راه حل پیدا نمیکردم، یا راه حلم جواب نمیداد، دارم راه حل متفاوتی پیدا میکنم. حیف که نمیشه زمان و به عقب برد تا از این راه حل ها استفاده کنم!

ذهنم رو به طور ناخودآگاه محدود کرده بودم.

دلم میخواد ذهنم آزادتر بشه و از این به بعد یه جور دیگه به مسائل زندگیم نگاه کنم.