اعتماد به نفس

چیزی که هر جا نداشتمش, بیخودی آزار دیدم.

میخوام بنویسم وقت نمیکنم

خیلی نزدیکه(حسش میکنم)

و همه چیز بهم ریخته است

اگه یه چیز بتونه زندگی من رو متحول کنه، اون اینه که احساساتم رو بروز بدم

نشدنی

یهویی دلم خواست برم ابن بابویه، 

با تو!


+ نمیدونم چرا! 

+ ابن بابویه یه قبرستون داخل شهره. 

زلزله

میدونستم زلزله میاد، ولی نمیدونستم کی؟!


چیز عجیبی نیست ولی منتظرش بودم.

چه (برخورد) کرد و چه گفت؟!

1- بذار ثبت شه که بعدا به خودم فحش ندم

روزای سختی رو دارم میگذرونم،

با این که بهش نمیاد! 


2- مثل دونده ای هستم که پاش شکسته و برای باز کردن باندپیچیش لحظه شماری میکنه!

و صد البته به همین خاطر تو زندگی معمولیش هم با یه سری مشکلات بر خورده.


3- همانطور که پیش بینی میشد، تعطیل, تعطیل است. حال ندارم برم سر دفترم، پس فعلا اینجا مینویسم. نوشتن هر جایی بهتر از ننوشتنه. فوقش یکم زیاد خودسانسوری میکنم! 

فردا

فکر کنم شبیه اون شخصیت از داستان کیمیاگر شدم که کل عمرش آرزوی رفتن به حج و دیدن کعبه رو داشته ولی پولشو نداشته، ولی وقتی پولدار شد نرفت حج، چون اگر میرفت دیگه انگیزه ای برای زندگی کردن نداشت.


+ میخوام یه کارای مسخره(از شدت ساده بودن برای منِ الان) بکنم، فقط چون تو بچگی دوست داشتم!

+ اگر فردا صبح از تخت خواب کنده شدم، یعنی تا تهش رفتم؛ در غیر این صورت به بیکاری خود ادامه میدهم و در خانه میمانم تا کرونا رفع شود! 

زبان

فکر کنم از وقتی که شروع کردم رو انگلیسیم کار کنم، حرفای معمول رو هم نمیتونم درست حسابی بگم، حتی فارسیش رو. نصف از این، نصف از اون.

روش رزتاستون هم اینجوریه که مثل زبان مادرزادی یاد میگیری. حالا نه که به همون دو زبون مادر زادیم تسلط کامل دارم، رفتم از رزتاستون استفاده میکنم. :|

ولی آخه میدونید رزتاستون ازت میخواد حرف بزنه. درسته که عین جمله ی خودش رو میگی، ولی شروع میکنی به حرف زدن. اون موقعی که یه کوچولو حالیم بود، هیچی به زبون نمی اوردم، ولی حالا با اینکه کمتر چیزی یادمه حرف میزنم، خانوادگی بحث میکنیم سرش که غلط گفتی و درستش فلان و... 

دارم چیزای جالب پیدا میکنم

ولی پیوند خوردن باهاشون سخته

ولی خوبه، الگو پیدا کردم