در این سرای بی کسی...

اینستا که باز نمیشه، همش تو وبلاگا میچرخم. بعد یه نظر  که مینویسم، همشو پاک میکنم، حس میکنم بقیه خوششون نمیاد از حرفام و حتی ممکنه قضاوتم کنن!

از دوستای قدیمم خبری نیست. یه سری وبلاگ حذف شده یا بدون آپدیت!


با بعضی از دوستای دبیرستانم صحبت میکنم حس مزاحم بودن بهم دست میده.

سارا هم کلا بعد از اینکه بهش گفتم دوست داری باداییم آشنا بشی، دیگه جواب هیچیمو نداد! عجب غلطی کردم!

تو خواب همش زینب ش بغل دستیم میشه و کلی با هم میگیم میخندیم. در حالی که تا یادمه تا حالا با زینب نخندیدم، حتی اون سالی که بغل دستیم بود.


بهتره برم با زینب سادات قرار بذارم، هنوز بعد ازدواجش ندیدمش. فکر کن... اگه بچه دار شده باشه چی؟!

با دکتر الهامم قرار بود ملاقات کنیم که نشد. حالا که بعیده برم شمال، باهاش قرار میذارم.

کاکائو، بستنی جدید

دیگه حرفی نمیمونه!