مافیا (2)

تو یه ماه اخیر به من خیلی خوش گذشته. هفته ای یه بار جمع میشدیم خونه ی یکی و مافیا بازی میکردیم. دیگه به حدی رسید که داییام هم بعد از کار میومدن بازی. حتی یه سری پدربزرگم هم بازی کرد؛ بازیش خیلی باحال بود :) . فقط یکی از داییام شماله به خاطر کارش و با همسرش و پسر کوچیکش نبودن. بابام هم راضی نشد بازی کنه، نمیدونم چرا. اگر بود قطعا بازی باحال تر میشد چون تو بازیا استاد تقلبه.

خونه ی خان دایی که بودیم، دایی محمد با خودش شمشیر آورد. ما براش دست بلند کردیم که بندازیمش بیرون، شمشیرشو اورد بیرون. منم اون یکی دستم رو هم اوردم بالا، گفتم تسلیم دایی، تسلیم.

پریروز برای یه بارم که شده خوب بازی کردم. تک تیرانداز بودم و دو تا از چهار تا مافیاها رو زدم و با تیر آخرم بردیم.

سامی میگفت اینو باید سنت خانوادگی کنیم که جمع شیم و بازی کنیم. ولی الان فقط خونه ی ما نیومدن و نمیتونن بیان، چون ما داریم خونه رو تعمیر میکنیم و خودمونم خونه نیستیم. 

کلاسام شروع شده، برم به کلاسم برسم...

 

 

پ. ن:

پدربزرگم مافیا بود. آخرش سوتی داد. وقتی مافیا بیدار میشه، به یکی میگه  «چرا چشماتو باز نمیکنی؟». همه فهمیدیم مافیاست. ولی چیزی که گفت عربی بود و خطاب به مونث بود. برای همین به یکی از دو دختری که مونده بودم، ظن زدم. پدربزرگم گفت: «مگه من چند تا اشتباه کردم؟؟!


پ. ن:

میدونم خوندن این پست اصلا جالب نیست، ولی من دوست دارم این روزا رو بعدا به یادم بیارم. 

نظرات 1 + ارسال نظر
. یکشنبه 3 اسفند 1399 ساعت 23:16

تو اتوبوس اردو دانشجویی
شبهای ماه رمضون
اینا مواقعی هستند که مافیا میترکونه

امتحان نکردم تا حالا.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد