دو نفر تو زندگیم هستن که باهاشون راحتم

یکی داییم، یکی نگار

و جالبه، الان بعضی حرفاشونو میفهمم

وقتی از خودکشی حرف میزدن در حالی که قصدشو نداشتم.

کاش همه ی آدما مثل این دو نفر بودن

خیلی رک و گویا!

زندگیم

هر جور بهش نگاه میکنم، 

میبینم زندگیم خیلی زندگی بیخودی بوده!

22 سالِ بیخود! 

چه قدر چرت و پرت گفتنم میاد!

هر سال این فکر از ذهنم رد میشه که ممکنه روز تولدم بمیرم

یه امسال که این حس نگرفتتم

به طور خیلی خیلی جدی تر و شدیدتری

حس میکنم تا چند ماه دیگه قراره بمیرم!

خیلی خیلی جدی!

و به خاطر همین، اصن حوصله ام نمیکشه کاری که یه سال بعد نتیجه میده رو، انجام بدم!


اصن امروز خیلی یه جوریه!

از همون صبح اول صبح که چشامو وا کردم، یه جوری بود!

خوابی هم که صبح دیدم یه جوری بود!

از وقتیم که بیدار شدم تا الان همه چیز یه جوریه!

حتی وبلاگ های به روز شده هم یه جورین!

آبجیم هم شکمش درد میگرفته، الان درمانگاهست. قراره ببینن خدای نکرده یه وقت آپاندیسش نباشه!

اصلا حس خوبی ندارم!

اینکه حس خوبیم ندارم، همش به خاطر اینه که هی داره اتفاقایی میفته که قبلا تو خواب دیده بودم. خیلی دقیق یادم نمیاد ولی به نظرم میاد تو خوابم دیده بودم که... !

از عدد 22 کلا خوشم نمیاد! 21 که عدد به اون خو‌شگلی بود، تهش اونجوری شد! دیگه خدا 22 رو به خیر بگذرونه! شایدم نگذره، نمیدونم! شاید هیچ وقت 23 ساله ام نشه!

ولی انصافا من کی انقدر بزرگ شدم؟!


+ خودم از همه یه جوری ترم!! 

what do you do؟

اگه بدونید چند ماه دیگه بیشتر زنده نیستید، چی کار میکنید؟


(البته کسی همچین حرفی بهم نزده)