مامانم میگه تو دانشگاهت شوهر پیدا نمیشه ولی شاید خواهر شوهر پیدا شه! :/

تحصیل

از این به بعد ادامه تحصیل.. 

غرغر

بعضی وقتا حس میکنم تو یه فشاریم که نباید تخیل کنم یا فیلم تخیلی ببینم یا کتاب تخیلی بخونم.

چرا واقعا؟؟!

اینم تاثیرات مامانمه، وگرنه منم یکی مثل بقیه!

مثل همون که مامانم اصرار داشت، نمیتونی رانندگی کنی...

سنم

از 26 گذشت

سنم

از 26 گذشت

عروسیییییییییههههههههه

امروز آبجی کوچیکم با خواستگارش محرم شد. 

تا ببینیم خدا چی میخواد...

چرت نوشت: در گوشی

1. الان که دارم مینویسم حال جسمیم بده و حالت تهوع دارم.

2. خشمگینم. خیلی خشمگین. کوچکترین خواهرم، اومد کلی دادو بیداد کرد و من به خاطر گل روی مامانم هیچی بهش نگفتم، ولی پر از خشمم و دلم میخواد تخلیه اش کنم، اما نمیدونم چه جوری!

3. جلو بقیه خیلی از خودم بد میگم، میخوام این طرز رفتار تغییر کنه.

مثلا زن داییم عکس تابلو کوییلینگم رو دید و گفت از این هنرهام داشتی و ما نمیدونستیم... حالا من گیر داده بودم، اینو سه ماهه تموم نکردم، میخواستم برای تولد آبجیم کادو بدم که یه کار کوچیکش همینجوری مونده. خب اگر چیزی نگم میمیرم؟ نمیدونم والا!

4. خوابم نمیاد. 

5. تا خواستم برم بیرون بادوستم، هوا سمی شد.

6. یه ماه پیش یه غلطی کردم کلی رزومه فرستادم. همه شون الان دارن زنگ میزنن. فردا صبح هم مصاحبه دارم. امیدوارم اینم مثل بقیه اوکی نشه. اصن من غلط کردم، نمیخوام کار کنم. منتظرم فردام بگذره، ببینم چه طور میتونم برم شمال. ولی اگر برم از آموزشم عقب میمونم چون پدربزرگ دوباره رفتن سراغ نوشتن کتاب و لپتاپشو نیاز داره. ولی آخه هوا خیلی آلوده است. 

چرت نوشت: گزارش

فردا آزمون نرم افزار آلتیومه. تو این مدت که کلاس تموم شده بود، (حدود یکماه) هیچی کار نکردم و الانم اصن حسش نیست که جزوه ام رو نگاه بندازم، یا نمونه سوالات رو بخونم. البته تستیه و میتونم شانسمو امتحان کنم. 

برام مهم نیست حقیقتا. ولی میگم وقت گذاشتم رفتم کلاسا رو، بذار مدرکشم بگیرم. من که معلوم نیست چه غلطی با زندگیم میکنم، شاید دوباره برم سمتش! 

کمالگراییم هیچ خوب نشده. چه جوری با رفتن به دانشگاه آرامشمو حفظ کنم، خدا داند! 

حوصله نمیکنم، بعد استرس میگیرم، همون چیزیم که بلدم تو امتحان نمینویسم! آخرین بار که این شکلی بود.

دوشنبه شب با پسردایی و خواهراش رفتم شمال. نصف شب رسیدیم، بعد نشستیم با علی پانتومیم بازی کردیم. بعد تا خود لنگ ظهر خوابیدم. فرداشم همینطور. برگشتم هم همینطور. حتی امروزم همینطور. مشاورم میگفت از صبحت که استفاده نمیکنی، قرصای شبت رو دیر بخور که تا 12اینا ذهنت بتونه بیدار بمونه. حالا من این کارو کردم، تا نصف شب بیدارم، ظهرم دیرتر از قبل بیدار میشم. از درست شدن وضع غذا خوردنم هم خبری نیست. همین امروز نه ناهار خوردم نه شام! هر چه قدرم به خودم میگم غذا بخور، فایده نداره. نامردا من نبودم پیتزا خوردن! اون وقت من که هستم، عدس پلو (و چیزای مشابه، مثل ماش پلو) میپزن.

اصن حالا که اینطور شد، فردا بعد آزمون میرم پیتزا میخورم.

چرت نوشت 8 آبان 1402 (اصلاحیه: 8 آذر)

امروز رفتم پیش مشاور. تا برگشتم بادمجونا رو سرخ کردم و مرغا رو وسط اونا گذاشتم و پیچیدم. (بعدم تو ماهیتابه گذاشتم و سس رو روش ریختم و گذاشتم بپزه. شما میدونید اسم این غذا چیه؟)

الانم میخوام برم ادامه ی آموزشای جاوااسکریپت رو ببینم. دوره مقدماتی سایت سبزلرن رو دیروز تموم کردم و دیگه وارد دوره ی متوسط شدم. استادش خیلی خوبه و تا اینجا من راضی بودم.

مشاورم گفت چون صبحا میخوابم، شبا زود تو رختخواب نرم. (من سرشب احساس خواب آلودگی میکردم ولی خوابم نمیبرد.)

قراره از این بعد، عین بچه آدم صبحونه بخورم و گزارش بدم.

شاید از این به بعد از این روزانه نویسی ها بیشتر بنویسم، بعدا که برگشتم ببینم چه مسیری طی کردم.

کار

باید یه رزومه بنویسم

قراره بدم به یکی از بچه ها که حتی قیافه اش یادم نیست

تا شاید برم برای مصاحبه

برای اولین باره و میترسم!

باید زبان c++رو یه دوره بکنم.

واقعا چیزی یادم نمونده!

البته شرکت یه زبان دیگه میخواد، که تو کاراموزی خودشون یاد میدن...


مشاورم پلن ادامه تحصیلو گذاشته رو میز. 

البته دانشگاه بدون کنکور، 

و در رشته کامپیوتر نه الکترونیک

دانشگاه آزادم که کلی پول میگیرن و باید جورش کنم

...