حافظ میگه

گر رنج پیش آید و گر راحت ای حکیم

نسبت مکن به غیر که این‌ها خدا کند

با تشکر از همه اونایی که برام پیام گذاشتن


بعضی چیزا کوچیکن, شاید تو کوتاه مدت خیلی مهم باشند ولی تو بلند مدت اصلا هیچ اهمیتی ندارن.

ولی به نظر من برعکسش هم وجود داره. چیزایی که تو کوتاه مدت خیلیم مهم نیستن ولی کم کم تازه مهم میشن. یه جورایی گرمی بعدا میفهمی.

بیایم به وسعت مسئله نگاه کنیم.

خب این جا خیلی مهمه که حالت دوم رخ نده، چون هر چی میری جلو بیشتر میشه!

وقتی یه بار افتادی باید حواست باشه که یه بار دیگه نیفتی. حالا یکی بیاد هلت بده، واقعا زور داره! 


جدا از این حرفا من مشکلم گذشته نیست, مشکلم حال الآنمه! مشکل اینه که چی کار کنم؟! دو روش که بیشتر وجود نداره! من نمیخوام جوری زندگی کنم که میخوان، میخوام جوری زندگی کنم که میخوام. و تا الآن نصف برنامه ها کنسله. حتی اونایی که بینمون مشترک بوده! مشکل اینه، کنسل شدن برنامه هام. یعنی حتی  چیزی که اونا میخواستن هم ممکن نیست. بعضی چیزا دست من نیست دیگه

انگیزه (حرف من ربطی به کرونا نداره)

من که انگیزه ای برای بیدار شدن ندارم.

احساس میکنم دنیا رو سرم خراب شده؛ نه کوتاه مدت، به شکل بلند مدت.


شما انگیزه تون چیه؟

با چه انگیزه ای از خواب بیدار میشید؟


+ چیزی که ازش میترسیدن رو برام ساختن! (منم زورم نمیرسید جلوش رو بگیرم)

++به آینده که فکر میکنم غیر از سردرگمی چیزی نمیبینم! 

I don't know what love is!

هر وقت تونستم محتوای ذهنم رو تبدیل به کلمات کنم، این پست نوشته میشه!


پ. ن:

خب من واقعا نمیدونم عشق چیه!

دو تا چیز میشناسم به جاش‌‌: دوست داشتن، تمایل

و از بین این سه تا، دوست داشتن خوبه

و اول تمایل رخ میده بعدش شاید یکی از اون دو تای دیگه

... 

+ میخواستم از چیزای مختلف زندگیم بنویسم ولی کنار هم نمیشینن. انگار باهم کنار نمیان. عشق رو هم در ابعاد مختلف میشه دید؛ مثلا یکی عاشق بچه اشه, یکی عاشق کارشه, یکی میگه عاشق امامشه , ...


++ عنوان رو اعصابم بود, باید تخلیه اش میکردم. از فیلم فارست گامپ که اواخر فیلم میگه:«من آدم باهوشی نیستم, ولی میدونم عشق چیه». در حالی که من شاید آدم باهوشی باشم ولی نمیدونم عشق چیه!

غر زدن

چرا یادم میره چیزی که میخواستم بنویسم رو؟؟

دو ساعت داشتم بهش فکر میکردم!

چه کنم؟

تغییر هدف

تغییر مسیر

تغییر نحوه ی حرکت در مسیر

؟


حوصله ی تکرار مواجهه با این مدل دست اندازهای زندگیم رو ندارم. مشکل اندازه ی نخود رو تبدیل میکنن به اندازه ی کره ی زمین، بعد محبت میدوننش و منتشو سرم میذارن!

بی نهایت خسته ام! بی نهایت! 

یکم کمتر (ترسو)

نه, خوبه!

فهمیدم کار درستی میکردم که به خاطر زمانی که برای کاری که لازم داشتم از بعضی کنجکاوی هام صرف نظر می کردم.

ولی به طور کلی  این روند نباید ادامه پیدا کنه.

البته دقت که بکنیم میبینیم کنجکاوی های دایی مادرم در مرتبه ی اول اهممیت زندگیش قرار نمیگرفتن,, یعنی فکر کنم! مثلا کارش ثابت بوده. هم اینکه هر سری ته و توی یه چیز رو درمی اورد, بعد میرفت سراغ یه چیز دیگه و با هزار تا کار سرش رو شلوع نمیکرد.


چیزی که باعث شده که اینجا درباره اش بنویسم اینه که واقعا ته و توی یه چیزی رو درمیاره. باید کاراش رو ببینید دهنتون کف میکنه.

به فنا رفته

کسیه که همه برنامه هاشو گذاشته از اول سال

بعد 1 فروردین لنگ ظهر بیدار شه

هیچ کاری هم نکنه


عجیب هم نیست، کی برنامه های از شنبه رو انجام دادیم که از اول سالش رو انجام بدیم

خنده داره!

یه جورایی حسرت چیزی رو میخورم که از اولش میدونستم شدنی نیست؛‌‌ چه برسه به الان!


+ البته جمله ی درست تر از حسرت، اینه که ذهنم رو مشغول کرده.