سال نوشت: نیستید، منم اینجا نیستم.

تو این یه سالی که گذشت خیلی خبرا بوده

بابام چه قدر رفتارش با ماها عوض شده

البته هنوز نمیتونه گریه کسی رو ببینه و عصبانی میشه

تابستون و پاییز کلی رفتیم مسافرت

چه قدر اینکه ۵ شنبه ها باید برم دانشگاه، رو اعصاب همه است!

کوچیکترین آبجیم ازدواج کرد

هر دفعه اینا دعواشون میشه مامانم سر ما خالی میکنه؛ چون هم آبجی بزرگم هم آبجی کوچیکم از کارای آشپزخونه درمیرن. لامصب این دوماد جدیدمون دست بزن هم داره! هر چند مطمئنم آبجیمم براش کم نذاشته!

دیگه...

دیگه دیگه..

اون یکی آبجی کوچکم که هنوز ازدواج نکرده، اصلا رفتار درستی باهام نداره و کافیه بگم بالا چشت ابروئه تا سرم داد بزنه


یه اتفاق خنده دار هم افتاد:

از این سیم واسطا وسط اتاق بود، من ندیدم، پام رفت روش،شکست. خب تا همین جا که خدا رحم کرد منو برق نگرفت!

منم همینجوری بازش کردم که سر یش رو درست کنم، که یه کوچولو برق ازم رد شد. من اصلا حواسم نبود این سیمه به برق وصله!

به کاف گفتم این سیمه رو از برق دربیار. اونم گفت کندم. منم این دفعه با خیال راحت سیما رو دستم گرفتم که یهو پرت شدم عقب و سیما رو به جلو پرت کردم.

بله. درست حدس نزدید. آبجیم یه چیز دیگه رو از برق دراورده بود!

و خب خدا رو شکر زنده ام هنوز با وجود این خواهر کنارم! :)


دیگه این که گوشی جدید خریدم. با وام بلوبانک و کادوهای تولدم. این کادوها به شرطی به من داده شد که باهاشون گوشی بخرم.

ولی همچنان برای نیازهای خودم خوب خرج نمیکنم. ولی همون برای دیگران باشه، راحت این کار رو میکنم و حتی این کار رو دوست دارم.

برای آبجیم هودی خریدم.

یه ساله میخوام یه ماگ نی دار بخرم، هنوز نخریدم!


به شدت بی اشتها شدم. تا دلتون بخواد لاغر شدم. شدم هم وزن دوران دبیرستانم، یعنی ۹ سال پیش.

هی شلوار میخرم هی برام گشاد میشه. از خرید شلوار متنفرم، خصوصا که شلوارای خانما رو بدون جیب میدوزن. جنس اغلبشون رو هم نمیپسندم.


آها اینم بگم.

منو خواستگارم رفته بودیم پیش تراپیستم که مشورت بگیریم. این تراپیستم تو یه مرکز ترک اعتیاد کار میکنه. بعد وسط حرفای ما ، بازرس اومد. تراپیستم رفت بیرون، بعد بازرسه اومد ازمون پرسید چرا اومدین؟ ما هم از همه جا بیخبر، گفتیم مشاوره ازدواج. گفت مشکل اعتیاد دارید یا قبلا داشتید؟ کدومتون؟ گفتیم به خدا این کاره نیستیم. بازرسه رفت دوباره اومد گفت یعنی هیچی تا حالا مصرف نکردید؟ گفتیم نه. گفت الان چی؟ الانم قصد استفاده ندارید؟

!!!

بعد بازرس بهشون تذکر داد که مشاوره های اونجا فقط باید درمورد اعتیاد باشه. واسه همین از اون موقع تا حالا تراپیستم رو ندیدم. البته ویدیو کال داشتم. ولی دیگه حوصله شو ندارم. 

یه جا دیگه میتونستم برم ولی هزینه ام خیلی زیاد میشد، در حد دو برابر!


شبا دیر خوابم میبره.

بیدار شدن صبحا همچنان برام سخته.

دلم برای ایران تنگ شده.

(دختر دختر خاله ام رو میگم)

کاش خاله ام واقعا خاله ام بود.


لحظات آخر

وقتی لحظات آخر انجام دادن یه کاریه، بیشتر از هر وقت دیگه ای احساس خواب آلودگی میکنم.

مثلا شب امتحان. 

مثل همین الان که باید پروژه ی فردا رو آماده کنم. 

مثل وقتی که کلی ظرف نشسته رو باید بشورم.

واااااااای

خیلی خستمه

میگفت بعضی آدما خیلی وجهه ی خوبی دارن، اما واقعا آدمای ناجورین.

براشم مثال زد که مثال زیاده. 

بعد گفت بعضیام آدمای خیلی خوبین، ولی نمیدونم چرا اصرار دارن که بگن بدن.

(منو میگفت) 

خب

کنسل شد

منتظرم... 

فردا قراره بریم یه مهمونی خاص

و یه جوش گنده مجلسی

که نه

یه جای جوش بزرگ مجلسی زدم

قشنگ یه تیکه گنده روی لپم سوراخ شده

تازه کبودم هست

[گریه] 

آدم باید پرسشگر باشه

چون دیر یا زود دنیا جوابتو میده

به نظرم اهل مطالعه است

فکر کنم نظرش منفی باشه

اولین دیت من، ثبت شود

در کافه بارمان