چند سال پیش حدود 7،8سال پیش، یه شب تا صبح داشتم گریه میکردم. بعد به این نتیجه رسیدم که همون روز خودکشی کنم. از قرص چون بدم میومد دلم نمیخواست باهاش خود کشی کنم؛ یا پریدن از ارتفاع یا زدن رگ.
صبح با یه حالت مست، نمیدونم، یه حالی که هیچی نمیفهمیدم، خواستم برم حموم کارو تموم کنم. آبجیم r بیدار شد! (همه خواب بودن و فقط من حدود اون ساعت بیدار میشدم)
یه لحظه تصور کردم بقیه که حالا حالا ها بیدار نمیشن، اگر آبجیم اولین کسی بود که متوجه میشد و من که خواهر دوست داشتنیش بودم، رو تو اون وضع خونی میدید، قطعا تا آخر عمر یادش میموند و اذیت میشد.
به خاطر همین از اون حالت درومدم و خودکشی نکردم! :))))
هفت هشت سال پیش آخه اصلا سنت ب غصه دار بودن میرسید ک پا شدی کلی فکر منفی رو تو ذهنت جا دادی شب تا صب؟
الان بعد هفت هشت سال خندت نمیگیره ب اونوقت؟
اتفاقا به سن و سالم میخورد. اون موقع تازه نوجوون شده بودم.
الآن که فکرشو میکنم، میبینم نه، خندم نمیگیره. ممکنه شب و روزایی باشه که الان بهش بخندم، ولی این شب نه! تو این شب چند نوع درد روحی رو داشتم تحمل میکردم.
عه
خب ده سال دیگه خندت میگیره
آدم دردشو فراموش میکنه، انقدر که تو زندگی دنیاییمون درد هست. ولی لزوما خنده اش نمیگیره.
میگیره
ی زمانی حال دلت خوش میشه
ب چیزایی ک میخواستی میرسی ، خوشی و حالت خوبه و بعدش ب این خندت میگیره سر چیزایی ک لازم نبود سرشون انقد داغون بکنی خودتو داغون شدی و حرص خوردی
خب من الان هنوز رو نصفش غصه دارم!
توی اون سن ,
واقعا چی باعثش شده بود ؟!
برازجون ، اسم شهرمون هست ،،
مثلا داره میگه که شهر ما ،
همه خیلی جان سخت هستیم
تنهایی خیلی خیلی شدید
احساس بی اهمیت بودن
احساس طرد شدن
احساس زندانی بودن
مشکل با خانواده و عدم وجود آرامش در خانه
احساس بیخود بودن
دلتنگی
عدم داشتن هم صحبت
الان انقدرشو یادم میاد فقط!
اها بله متوجه شدم