خاطره خوب 2

چند سال پیش حدود 7،8سال پیش، یه شب تا صبح داشتم گریه میکردم. بعد به این نتیجه رسیدم که همون روز خودکشی کنم. از قرص چون بدم میومد دلم نمیخواست باهاش خود کشی کنم؛ یا پریدن از ارتفاع یا زدن رگ.

صبح با یه حالت مست، نمیدونم، یه حالی که هیچی نمیفهمیدم، خواستم برم حموم کارو تموم کنم. آبجیم r بیدار شد! (همه خواب بودن و فقط من حدود اون ساعت بیدار میشدم)

یه لحظه تصور کردم بقیه که حالا حالا ها بیدار نمیشن، اگر آبجیم اولین کسی بود که متوجه میشد و من که خواهر دوست داشتنیش بودم، رو تو اون وضع خونی میدید، قطعا تا آخر عمر یادش میموند و اذیت میشد.

به خاطر همین از اون حالت درومدم و خودکشی نکردم! :)))) 

نظرات 4 + ارسال نظر
بردیا پنج‌شنبه 2 اردیبهشت 1400 ساعت 19:08 http://Envelves.blogsky.com

هفت هشت سال پیش آخه اصلا سنت ب غصه دار بودن می‌رسید ک پا شدی کلی فکر منفی رو تو ذهنت جا دادی شب تا صب؟
الان بعد هفت هشت سال خندت نمیگیره ب اونوقت؟

اتفاقا به سن و سالم میخورد. اون موقع تازه نوجوون شده بودم.
الآن که فکرشو میکنم، میبینم نه، خندم نمیگیره. ممکنه شب و روزایی باشه که الان بهش بخندم، ولی این شب نه! تو این شب چند نوع درد روحی رو داشتم تحمل میکردم.

بردیا پنج‌شنبه 2 اردیبهشت 1400 ساعت 21:17 http://Envelves.blogsky.com

عه
خب ده سال دیگه خندت میگیره

آدم دردشو فراموش میکنه، انقدر که تو زندگی دنیاییمون درد هست. ولی لزوما خنده اش نمیگیره.

بردیا پنج‌شنبه 2 اردیبهشت 1400 ساعت 22:59 http://Envelves.blogsky.com

میگیره
ی زمانی حال دلت خوش میشه
ب چیزایی ک میخواستی می‌رسی ، خوشی و حالت خوبه و بعدش ب این خندت میگیره سر چیزایی ک لازم نبود سرشون انقد داغون بکنی خودتو داغون شدی و حرص خوردی

خب من الان هنوز رو نصفش غصه دارم!

beny20 یکشنبه 5 اردیبهشت 1400 ساعت 23:48 http://beny20.blogsky.com

توی‌ اون سن ,
واقعا چی باعثش شده بود ؟!

برازجون ، اسم شهرمون هست ،،
مثلا داره میگه‌ که شهر ما ،
همه خیلی جان سخت هستیم

تنهایی خیلی خیلی شدید
احساس بی اهمیت بودن
احساس طرد شدن
احساس زندانی بودن
مشکل با خانواده و عدم وجود آرامش در خانه
احساس بیخود بودن
دلتنگی
عدم داشتن هم صحبت
الان انقدرشو یادم میاد فقط!

اها بله متوجه شدم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد