حرف زدنم قاطی کرده. 

واسه هر جمله باید 10 تا جمله توضیح بدم تا منظورم رو درست بگیرن!

از کجا رسیدم به کجا

من اگر میدونستم به خاطر همچین مسائل ساده ای، کارم به همچین جاهایی میکشه؛ کلا بیخیال دانشگاه می شدم. میدونم تقصیر دانشگاه رفتن نیست، ولی دست به هر کاری میزدم که کارم به اینجا نکشه.


کل علاقه ام به تحصیل بهم ریخته.

یعنی حتی حوصله خودآموزیِ مهارت هایی که در کنار دانشگاه لازمه رو دیگه ندارم.


+ هر چی میخواستم، داشتم بهش میرسیدم. از این سمت  درس و دانشگاه، از اون سمت کار و مهارت، از یه سمت سابقه ی خوب، حال خوب/ حالا الان به جاش وضعیتم چه شکلیه؟! یه آدمی که هیچ چیزش رو حساب نیست. کسی که سر از جاهای ناجور دراورده، دو ترم مرخصی کم بود دو ترمم حذف ترم، و احتمالا تا آخر دوران تحصیل باید 12 تا 12 تا واحد برداره (یعنی خانواده اش مجبورش میکنن)، کسی که حتی نمیتونه به دیگران بگه مشکلش چی بوده! 

سلام علیکم

حس "از یک جهان دگر آمده" بودن، دارم! (عبارتی که تو کتاب ادبیات دبیرستان داشتیم) 


این جهان هم هیچ معنی ای برام نداره!

به هر چی نگاه میکنم برام بی معنیه!

به هر کاری فکر میکنم برام بی معنیه!


حسش نیست هیچ کاری بکنم.

حتی حسش نیست آهنگ گوش بدم.


+ الان ته خوشحالیم اینه که تو خونه ام!