-
چرت نوشت: گزارش
شنبه 18 آذر 1402 23:08
فردا آزمون نرم افزار آلتیومه. تو این مدت که کلاس تموم شده بود، (حدود یکماه) هیچی کار نکردم و الانم اصن حسش نیست که جزوه ام رو نگاه بندازم، یا نمونه سوالات رو بخونم. البته تستیه و میتونم شانسمو امتحان کنم. برام مهم نیست حقیقتا. ولی میگم وقت گذاشتم رفتم کلاسا رو، بذار مدرکشم بگیرم. من که معلوم نیست چه غلطی با زندگیم...
-
چرت نوشت 8 آبان 1402 (اصلاحیه: 8 آذر)
چهارشنبه 8 آذر 1402 20:30
امروز رفتم پیش مشاور. تا برگشتم بادمجونا رو سرخ کردم و مرغا رو وسط اونا گذاشتم و پیچیدم. (بعدم تو ماهیتابه گذاشتم و سس رو روش ریختم و گذاشتم بپزه. شما میدونید اسم این غذا چیه؟) الانم میخوام برم ادامه ی آموزشای جاوااسکریپت رو ببینم. دوره مقدماتی سایت سبزلرن رو دیروز تموم کردم و دیگه وارد دوره ی متوسط شدم. استادش خیلی...
-
کار
سهشنبه 16 آبان 1402 21:14
باید یه رزومه بنویسم قراره بدم به یکی از بچه ها که حتی قیافه اش یادم نیست تا شاید برم برای مصاحبه برای اولین باره و میترسم! باید زبان c++رو یه دوره بکنم. واقعا چیزی یادم نمونده! البته شرکت یه زبان دیگه میخواد، که تو کاراموزی خودشون یاد میدن... مشاورم پلن ادامه تحصیلو گذاشته رو میز. البته دانشگاه بدون کنکور، و در رشته...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 14 آبان 1402 22:15
اگر به وبلاگ اعتیاد دارید، به من بگید که از وبتون خوشم بیاد و خاموش بخونمتون؛ اینطوری قطعا بساط وبلاگ رو جمع میکنید.
-
چرت نوشت 12 آبان
جمعه 12 آبان 1402 21:57
قراربود امروز دایی طاهر اینا برای ناهار بیان خونمون. بعد از صبح بیدار شدم، یه جوری بودم، انگار حوصله ی آدما رو نداشتم. (من داییم و خانواده شو دوست دارم البته) بعد همینطور که با خودم فکر میکردم کاش مهمونی کنسل شه، خبر فوت عموم رو به بابام دادن. برای من چیز عجیب این بود که بابام نشسته بود براش قرآن میخوند. آخه تا جایی...
-
آلتیوم دیزاینر
پنجشنبه 11 آبان 1402 20:14
از نمیدونم چند مهر، رفتم کلاس التیوم فنی حرفه ای. ساعت 8 صبح شروع میشد و همه بهم گفتن تو که بیدار نمیشی؛ ولی من فقط یه بار غیبت کردم. البته این که هی استادمون تعطیل میکرد به خاطر برگزاری آزمون تو کارگاهمون، بی تاثیر نبود. مثلا یه روز میرفتم، فرداش کلاس نبود میخوابیدم! دیروز تموم شد، خدا رو شکر! از این که تنبلی نکردم و...
-
چرت نوشت: ذهن من
سهشنبه 31 مرداد 1402 03:16
ذهنم شلوغه و بیخودی شلوغه! مثلا دو ساعت به این فکر کردم که تابلویی که دارم روش کار میکنم رو با خودم ببرم شمال یا نبرم؟ یا مثلا اینکه این چرت و پرتا رو اینجا بنویسم یا ننویسم؟! یا مثلا تا صبح بیدار بمونم که یه وقت خواب نمونم یا نه!! یا مثلا چرا داروها دیگه اثر نمیکنه و من مثل قبل خواب الود نمیشم، چرا درگیری ذهنیم انقدر...
-
مثل جنازه
سهشنبه 31 مرداد 1402 01:56
قبلا رو کمر دراز میکشیدم، دستامو میذاشتم رو سینه ام، و همین که سرمو میذاشتم رو بالش خوابم میبرد. از وقتی که آبجیم از دخترداییم پرسید "این خونه ی شما هم مثل جنازه ها میخوابید؟" دیگه نتونستم اونجوری بخوابم! الان نزدیک 2 نصف شبه و من هنوز خوابم نبرده. تازه اول صبحی قراره برم شمال، امیدوارم خواب نمونم و بدون من...
-
چرت نوشت: رهایی از افکار مدرسه ای
سهشنبه 31 مرداد 1402 00:11
فهمیدم در حقیقت تربیت تیزهوشانی، تربیت تکبره! همون جور که اول دبیرستان دیدیم خودشونو برامون میگرفتن(چون ما راهنمایی تیزهوشان نبودیم)! در حقیقت بعد از 4سال، منم دیگه تحمل اینکه کسی ازم بهتر باشه رو ندارم! منم اسیرم اسیر تکبر داشتم یه نوشته از سال 99ام رو میخوندم. دیدم نوشتم حس میکنم بقیه مسخره ام میکنن. اون موقع ها...
-
کار تو مزون
یکشنبه 1 مرداد 1402 02:21
قراره از فردا برم تو یه مزونی نزدیک خونمون کار کنم. فکر کنم استرسشه که نذاشته بخوابم. من زیاد آدم معاشرتی ای نیستم و به شدت حرف کم میارم. حالا صاحب مزون گفته باید بتونی با آدما گرم بگیری. حقوقش خیلی پایینه، ولی بهتر از اینه که بشینم تو خونه. اگر برم مجبور میشم صبحا پاشم و این خوبه. هم اینکه میفهمم بدنم چه قدر میتونه...
-
القا ، خفن
یکشنبه 1 مرداد 1402 02:09
نمیدونم دقیقا چه طور باید بگم به نظرم بعضی چیزا رو تو مدارس تیزهوشان القا میکنن به بچه ها من دبیرستان تو تیزهوشان درس خوندم دو سال اول، تو درس خوندن مثل بعضیا خودمو نمیکشتم (ولی شاگرد سوم بودم.)، ولی همه اش تو ذهنم این بود که باید یه آدم (به قول نگار) خفنی بشم. مثلا کلی چیز اختراع کنم مثلا مدال المپیاد بگیرم مثلا تو...
-
بلاگفا
شنبه 10 تیر 1402 16:33
چرا وبلاگ های بلاگفایی باز نمیشن؟
-
ای بابا
چهارشنبه 7 تیر 1402 19:43
رفتم دوندونپزشک... پولام تموم شد
-
چرت نوشت: 3 تیر
شنبه 3 تیر 1402 03:09
مادرم رفته حج. از دیروز پریروز دلم بدجوری براش تنگ شده. میخوام برم تو بغلش و ببوسمش. میخوام دستشو بگیرم و لمسش کنم. تا حالا اینجوری دلتنگ کسی نشده بودم. نمیدونم یهو چم شد، فقط میدونم که مثل بچه ها مامانمو میخوام. از وقتی مامانم رفته، کافیه یکم از جام جُم بخورم، بابام میگه ها عزیزم چی شده؟ خدا رو شکر کوثر با اینکه...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 21 خرداد 1402 21:08
خواستم تاکید کنم من همونیم که پدر مادرا میزنن رو سر بچه هاشون!
-
نتایج خواب
یکشنبه 21 خرداد 1402 05:48
کار بیشتر فکر بیشتر دقت: دو طرفه، هم خوب هم بد
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 17 خرداد 1402 05:13
به عنوان کسی که نه پیامی واسش میاد نه کسی بهش زنگ میزنه زیادی گوشیمو چک میکنم
-
چرت نوشت: 7 خرداد
یکشنبه 7 خرداد 1402 14:35
دیگه دارم کتاب میخونم. کتابی که از نمایشگاه خریدم اینه: ماموریت درود بر مریم گول خوردم خریدمش. خیلی اتفاقی هم دیدمش. کل انتشاراتش سه چهار تا کتاب برای فروش گذاشته بود. حالا خوندنش که کامل شد، میبینم پشیمونم یا نه. یه سری کتابا رو دوست داشتم بخرم، ولی پول نداشتم. یا درست ترش پولامو برای کار مهمتری نیاز داشتم. اون وقت...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 21 اردیبهشت 1402 21:57
خیلی کار بدی کردم که رفتم الان حتی خوندن پست های طولانی برام سخت شده! (کتاب خوندن مدت هاست برام سخت شده)
-
امروز روز آخره
سهشنبه 15 فروردین 1402 20:44
اصل این وبلاگ به خاطر نوشته های «دفن» ساخته شد. نوشته هایی که الان نه وجود دارن و نه قراره نوشته بشن. خب دیگه منم بهش نیازی ندارم. یه مدت نمیخوام بیام. یعنی کلا بلاگ اسکای رو باز نکنم و وبلاگ نخونم و ننویسم (وبلاگ خون خاموش خیلیا بودم). نیاز به تمرکز دارم. میخوام ذهنم خلوت شه. و وقتی حوصله ام سر رفت کارای مفید بکنم....
-
چرت نوشت: 9 فروردین
چهارشنبه 9 فروردین 1402 22:46
1. از بعد آخرین باری که سامی رو دیدم تا الان، هیچی کد نزدم! 2. یکی که ازم تعریف میکنه، اگر بهش ثابت نکنم که اشتباه میکنه، انگار که پروفسور نیستم! نمیدونم چرا 3. دوباره مریض شدم. بدنم خیلی ضعیفه. کم خونی هم دارم. هی سرگیجه میگیرم. بدنم رو باید تا تابستون قوی کنم، وگرنه نمیرم نینجا. حالمم از هر چی داروئه بهم میخوره، چه...
-
پوووول میزنه بوش زیر دماغم
چهارشنبه 2 فروردین 1402 21:29
و اما 402 آمد برنامه بریزم، نریزم، نمیدونم. از هر دو نوعش ضربه خوردم. ااان تنها چیزی که میدونم اینه که پول میخوام، اونم در حجم زیاد! نیاز میبینم که زبانم قوی شه. نیاز میبینم کاری برای درآمد داشتن داشته باشم. (کار هنری بلدم، ولی دنبال پول در حجم بالام هر چند که طول بکشه تا بهش برسم) . دلم میخواد ماه رمضونی یکم با خدا...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 7 اسفند 1401 23:34
من اگر نقاشی بلد بودم، نقاش خوبی می شدم!
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 30 بهمن 1401 08:28
قراره حسابان درس بدم یه استرس خاصی دارم
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 25 بهمن 1401 16:38
مثل دوران پیش دانشگاهیم شدم با همه قرار درس خوندن میذارم، آخرم تنهایی میخونم. الانم با همه قرار دیدار دوستانه گذاشتم، ولی با هیچ کس هماهنگ نشدم.
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 20 بهمن 1401 07:02
امشب تو خواب مدرسه ام تموم شد. امیدوارم دانشگام شروع نشه. چه قدر عذاب بود دوران دبیرستانم. تازه زهرا ت تو خواب بهم گفت "تو رو روابطت حساسی؟!" دلم میخواست جرش بدم! کاش هیچ وقت به عنوان یه دوست روش حساب باز نمیکردم. دوستی 7 ساله ی به دردنخور! خدایی چه قدر تنهام!
-
من و ترس از فکر
سهشنبه 4 بهمن 1401 22:00
میترسم از فکر کردن میترسم میترسم ذهنمو آزاد بذارم میترسم دوباره ... حس میکنم این بدترین ترس تو زندگیمه حس میکنم بر اساس فکر دیگران فکر میکنم قوه ی خیال رو هم کلا گذاشتمش کنار خاک بخوره میخوام خودم باشم، ولی نمیدونم خودم کیه؟! دلم میخواد هر چی تو زندگی و تو فکر و تو تجربه هام دارم، بریزم دور و ذهنم یه برگه ی سفید باشه...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 2 بهمن 1401 03:14
دیشب دلم گرفت!
-
پست تولد
شنبه 1 بهمن 1401 18:00
خب امروزم گذشت و من شدم 25 ساله! رفتم کیک گرفتم, روشم نوشتم: پروفسور, با نصف نیم قرن تجربه! مامانم گفت: بادکنک نمیخوای؟ گفتم: نه, چه طور؟ گفت: آخه قبلا میگفتی باید به اندازه ی سنم بادکنک بترکونم. خاطراتم زنده شد. اگر از قدیم وبلاگمو میخوندید, الان میدونستید چی دارم میگم؛ چون به مناسبت تولد 19سالگیم این کارو کردم و یه...
-
در این سرای بی کسی...
شنبه 24 دی 1401 22:00
اینستا که باز نمیشه، همش تو وبلاگا میچرخم. بعد یه نظر که مینویسم، همشو پاک میکنم، حس میکنم بقیه خوششون نمیاد از حرفام و حتی ممکنه قضاوتم کنن! از دوستای قدیمم خبری نیست. یه سری وبلاگ حذف شده یا بدون آپدیت! با بعضی از دوستای دبیرستانم صحبت میکنم حس مزاحم بودن بهم دست میده. سارا هم کلا بعد از اینکه بهش گفتم دوست داری...