-
از کجا رسیدم به کجا
یکشنبه 18 اسفند 1398 10:22
من اگر میدونستم به خاطر همچین مسائل ساده ای، کارم به همچین جاهایی میکشه؛ کلا بیخیال دانشگاه می شدم. میدونم تقصیر دانشگاه رفتن نیست، ولی دست به هر کاری میزدم که کارم به اینجا نکشه. کل علاقه ام به تحصیل بهم ریخته. یعنی حتی حوصله خودآموزیِ مهارت هایی که در کنار دانشگاه لازمه رو دیگه ندارم. + هر چی میخواستم، داشتم بهش...
-
سلام علیکم
یکشنبه 18 اسفند 1398 10:02
حس "از یک جهان دگر آمده" بودن، دارم! (عبارتی که تو کتاب ادبیات دبیرستان داشتیم) این جهان هم هیچ معنی ای برام نداره! به هر چی نگاه میکنم برام بی معنیه! به هر کاری فکر میکنم برام بی معنیه! حسش نیست هیچ کاری بکنم. حتی حسش نیست آهنگ گوش بدم. + الان ته خوشحالیم اینه که تو خونه ام!
-
22 سالِ بیهوده
سهشنبه 29 بهمن 1398 16:40
21سالگی رو رد کردم (یه ماهی میشه که رد کردم) و یک دور، دوباره ریستارت شدم! و بدتر از این چه اتفاقی ممکن بود بیفته؟ + جواب رو خودم میدونم: با اون خودکشیِ خنده دارم، واقعا میمردم!
-
حقیقت چیه؟
چهارشنبه 9 بهمن 1398 21:39
همچنان در تشخیص واقعیت ها مشکل دارم. ولی میدونید چیه؟ قبلا هم مشکل داشتم. ولی این یه حقیقته که حقیقت هر چی که هست، هر کس یه چیزی رو حقیقت میدونه. بعضیا خود حقیقت رو به عنوان حقیقت میشناسن، بعضیا هم یه چیز اشتباهی رو. یا حداقل چیزی که من میبینم این شکلیه! ولی مشکل اصلی من اینه که بهم دروغ میگن. و بعضی وقتا نمیدونم کِی...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 7 بهمن 1398 20:09
فردا انتخاب واحده و من جرئت ندارم حتی برای 12 واحد ناقابل گلستان رو باز کنم!
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 7 بهمن 1398 19:10
وضعیتم به طرز پیچیده ای خرابه! "در این لحظه" دیگه همه ی راها رو به روی خودم بسته میبینم! دعام کنید حالم خیلی خرابه! و حتی نمیتونم با کسی حرف بزنم.
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 7 بهمن 1398 18:53
خدایا خیلی بهم سخت گرفتی میدونم تقصیر خودمه ولی خیلی بهم سخت گرفتی حالا دیگه نه راه پس میبینم، نه راه پیش! خدایا امتحانات رو آسون تر کن، من دیگه نمیکشم، نمیکشم خدایا نمیکشم! حتی نمیتونم با کسی حرف بزنم! خدایا الان چی کار کنم؟ اصن به چه انگیزه ای زندگی کنم؟! خدایا میخواستی ببینی رو حمایت کسی غیر از خودت حساب باز میکنم...
-
خدا هست هنوز
یکشنبه 6 بهمن 1398 19:35
زندگی باور می خواهد آن هم از جنس امید که اگر سختی راه به تو یک سیلی زد یک امید از ته قلبت به تو گوید که خدا هست هنوز …
-
تا خفه نشم...
یکشنبه 6 بهمن 1398 19:11
از اونجایی که در دنیای واقعی هر حرفی بزنم، علیه خود من استفاده میشه و از اونجایی که خیلی شیک، حرف های من رو عوض میکنند و برداشت های خودشون رو از حرف های من، به عنوان حرف های من جا میزنن و من در دفاع از خودم هیچ غلطی نمیتونم بکنم وبلاگم بسته نمیشه که اینجا بیام حرف بزنم و تو خونه ساکت باشم، و از شدت سکوت خفه نشم! اصن...
-
تخلیه
شنبه 5 بهمن 1398 12:53
دیگه واسه هیچ کاری انگیزه ندارم! اینجوری میخوان آدم سلامت روان هم داشته باشه! سه ساعت باهام حرف میزدن که آرزوهات رو بیخیال شو! اصن نمیفهمن اینا آرزوهای منه! بهم میگن لقب مهندس اونقدرا تو زندگی مهم نیست، پس بیا جای برق صنایع بخون! بهشون میگم منم لقب مهندس برام مهم نیست، بلکه میخوام واقعا مهندس شم. نمیدونم چرا پوکر شد!...
-
هی آرزو...
شنبه 5 بهمن 1398 10:56
هر چی بیشتر میگذره، آرزوهام آرزوتر میشن! یعنی دورتر میشن، محال تر میشن!
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 4 بهمن 1398 20:42
مرگ شاید چیز بدی هم نباشه! طرز تفکرات من همون بهتر که بمیره! نیاز دارم که جور جدیدی به زندگی نگاه کنم! زندگی من تا الان، پوچ بوده پوچ! به چی رسیدم؟! هیچی. کاش این سری، خدا هم یکم هوامو داشته باشه! مرگ شاید چیز بدی نباشه! شاید تهش بد نشه تهِ مرگِ پروفسورِ ساکت! هنوز یه مقدار حس گیجی با منه! واسه همین یه ریز دارم...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 4 بهمن 1398 12:13
دو نفر تو زندگیم هستن که باهاشون راحتم یکی داییم، یکی نگار و جالبه، الان بعضی حرفاشونو میفهمم وقتی از خودکشی حرف میزدن در حالی که قصدشو نداشتم. کاش همه ی آدما مثل این دو نفر بودن خیلی رک و گویا!
-
زندگیم
پنجشنبه 3 بهمن 1398 22:28
هر جور بهش نگاه میکنم، میبینم زندگیم خیلی زندگی بیخودی بوده! 22 سالِ بیخود!
-
چه قدر چرت و پرت گفتنم میاد!
سهشنبه 1 بهمن 1398 16:35
هر سال این فکر از ذهنم رد میشه که ممکنه روز تولدم بمیرم یه امسال که این حس نگرفتتم به طور خیلی خیلی جدی تر و شدیدتری حس میکنم تا چند ماه دیگه قراره بمیرم! خیلی خیلی جدی! و به خاطر همین، اصن حوصله ام نمیکشه کاری که یه سال بعد نتیجه میده رو، انجام بدم! اصن امروز خیلی یه جوریه! از همون صبح اول صبح که چشامو وا کردم، یه...
-
what do you do؟
سهشنبه 1 بهمن 1398 14:40
اگه بدونید چند ماه دیگه بیشتر زنده نیستید، چی کار میکنید؟ (البته کسی همچین حرفی بهم نزده)
-
اعتدال
یکشنبه 29 دی 1398 16:28
صوفی ار باده به اندازه خورد نوشش باد ور نه اندیشه این کار فراموشش باد
-
چرا؟
یکشنبه 29 دی 1398 15:56
الان جلو هر کاری که تو ذهنم هست، یه «چرا؟» ی بیجواب وجود داره! واقعا چرا؟ مثلا چرا درس بخونم؟ من هیچ وقت به خاطر چیزی غیر از علاقه، سمت درس خوندن نرفتم ولی الان حس میکنم خیلی دلیل بی معنی ایه!! حتی چیزای دیگه. چرا؟ چرا کتاب بخونم؟ چرا نقاشی بکشم؟ چرا تابلو درست کنم؟ چرا برم سراغ پروژه؟ چرا کار خونه انجام بدم؟ باز این...