چرت نوشت: 26 اردیبهشت

چند روزیه که از خودم راضی تر شدم.

چون از صبح پا میشم. یکمم درس میخونم. دیگه 24ساعته خواب نیستم. و در تلاشم که تا میشه سرحال باشم. 

تصمیم گرفتم برم خونه ی مادربزرگم درس بخونم. چون اونجا چیزای کمتری هست که باهاشون خودمو سرگرم کنم و در نتیجه بیشتر فکرم تو درس میمونه.

رفتم دختر بی بیم شدم.


چند ماه پیش انقدر که همش خونه ی مادربزرگم بودم(البته نه برای درس خوندن) ، یه سری بیرون بودم، مامانم زنگ زد گفت:  «میای خونه یا میری خونه شون؟ » گفتم : «میام خونتون»  (یعنی منظورم به همین خونه ی خودمون بود. ) 


اگر میذاشتن اونجا بخوابما، کلا هفته ای یکی دو بار میرفتم خونمون که به پدر مادرم سر بزنم. :d


+ با این وضعی که تا حالا نتونستم بخوابم، فردا اوضاعم قاراش میش میشه. :/

موقت

خوابم نمیبره. 

نمیدونم به خاطر اینه که قرصامو دیر خوردم، یا اینکه دارم به تو فکر میکنم؟!

تویی که منو وابسته ی حضورت کردی. وقتی نیستی، احساس تنهایی میکنم.

تویی که دو سال پیش، کل انرژی من بودی!

امید به زندگیم رفته بود بالا!


فکر نکن سر کارت گذاشتم!

من حرفاتو جدی گرفتم. اولین کارم(بعد از اطمینان از این که فهمیدم با منی) ، رفتن پیش مشاوری بود که خیلی بهش اعتماد و اعتقاد داشتم.


به نظرم میای و میخونی، فقط نظر نمیذاری، چون گفته بودم "اصلا نیا". پس میگم:

منم دوست داشتم ببینمت!

ولی جواب من (بعد از این همه مدت) نسبت به تو اکی نیست. 

چون من از شخصیت تراویس هیچ خوشم نمیاد.

... 


خوابم نمیبره.


پ. ن: فقط کاش نظرمو و پستم رو بی جواب نذاری.


پ. ن: اون موقع مطمئن بودم پدرم راضی نمیشه، ولی الان یه کوچولو فرق کرده. 

مراسم توت چینی

من خیلی حرصم درمیاد وقتی میبینم توتا رو زمین افتادن و همش زیر پای آدم ها و توسط ماشین ها له میشن.

خوب این توتا رو باید چید. با اینکه من از توت خیلی خوشم نمیاد، ولی دوست دارم برم بچینم که نیفته رو زمین، مخصوصا این درختایی که خیلی پربارن.

ولی خب انگاری چیدن توت زشته. میگن اینا که شکمشون سیره، واسه چی این کارو میکنن. 

به نظرتون این که توت بچینی زشته، یا اینکه توتا همه له شن؟

باز هم خواب مدرسه

انقققققدر خواب تو یه موضوع دیدم و بعدش خیال پردازی کردم، که تو هشیاریم میپرسم کدوم واقعیت بود؟! 

ته دل..

بعضیا آدمو مسخره میکنن،فقط چون نمیتونن مثل تو باشن.

خاطره خوب 2

چند سال پیش حدود 7،8سال پیش، یه شب تا صبح داشتم گریه میکردم. بعد به این نتیجه رسیدم که همون روز خودکشی کنم. از قرص چون بدم میومد دلم نمیخواست باهاش خود کشی کنم؛ یا پریدن از ارتفاع یا زدن رگ.

صبح با یه حالت مست، نمیدونم، یه حالی که هیچی نمیفهمیدم، خواستم برم حموم کارو تموم کنم. آبجیم r بیدار شد! (همه خواب بودن و فقط من حدود اون ساعت بیدار میشدم)

یه لحظه تصور کردم بقیه که حالا حالا ها بیدار نمیشن، اگر آبجیم اولین کسی بود که متوجه میشد و من که خواهر دوست داشتنیش بودم، رو تو اون وضع خونی میدید، قطعا تا آخر عمر یادش میموند و اذیت میشد.

به خاطر همین از اون حالت درومدم و خودکشی نکردم! :)))) 

خاطره خوب 1

چند سال پیش به خاطر اینکه خانواده ام سر المپیاد خوندنم اذیتم میکردن، روز تولدم بهشون گفتم «نه کیک میخوام، نه کادو و نه هیچ چیز دیگه، تبریک هم نگید. اگر کسی دوستم داره، حمایتم کنه نه اذیت!» 

ولی آبجیم r که اون موقع اول دوم ابتدایی بود، میگفت «تولدشو باید جشن بگیریم» هر چی مادرم بهش میگفت  «خودش نمیخواد، مگه نمیبینی چی میگه؟! کیک بخریم میریزه دور!»

ولی آبجیم که این حرفا حالیش نمیشد، خودش وایساد برام کیک پخت.

:)))))) 

انرژی

به کسی احتیاج دارم که با حرفا و با وجودش من انرژی بگیرم.