هر وقت تونستم محتوای ذهنم رو تبدیل به کلمات کنم، این پست نوشته میشه!
پ. ن:
خب من واقعا نمیدونم عشق چیه!
دو تا چیز میشناسم به جاش: دوست داشتن، تمایل
و از بین این سه تا، دوست داشتن خوبه
و اول تمایل رخ میده بعدش شاید یکی از اون دو تای دیگه
...
+ میخواستم از چیزای مختلف زندگیم بنویسم ولی کنار هم نمیشینن. انگار باهم کنار نمیان. عشق رو هم در ابعاد مختلف میشه دید؛ مثلا یکی عاشق بچه اشه, یکی عاشق کارشه, یکی میگه عاشق امامشه , ...
++ عنوان رو اعصابم بود, باید تخلیه اش میکردم. از فیلم فارست گامپ که اواخر فیلم میگه:«من آدم باهوشی نیستم, ولی میدونم عشق چیه». در حالی که من شاید آدم باهوشی باشم ولی نمیدونم عشق چیه!
تغییر هدف
تغییر مسیر
تغییر نحوه ی حرکت در مسیر
؟
حوصله ی تکرار مواجهه با این مدل دست اندازهای زندگیم رو ندارم. مشکل اندازه ی نخود رو تبدیل میکنن به اندازه ی کره ی زمین، بعد محبت میدوننش و منتشو سرم میذارن!
بی نهایت خسته ام! بی نهایت!
؟
نه, خوبه!
فهمیدم کار درستی میکردم که به خاطر زمانی که برای کاری که لازم داشتم از بعضی کنجکاوی هام صرف نظر می کردم.
ولی به طور کلی این روند نباید ادامه پیدا کنه.
البته دقت که بکنیم میبینیم کنجکاوی های دایی مادرم در مرتبه ی اول اهممیت زندگیش قرار نمیگرفتن,, یعنی فکر کنم! مثلا کارش ثابت بوده. هم اینکه هر سری ته و توی یه چیز رو درمی اورد, بعد میرفت سراغ یه چیز دیگه و با هزار تا کار سرش رو شلوع نمیکرد.
چیزی که باعث شده که اینجا درباره اش بنویسم اینه که واقعا ته و توی یه چیزی رو درمیاره. باید کاراش رو ببینید دهنتون کف میکنه.
کسیه که همه برنامه هاشو گذاشته از اول سال
بعد 1 فروردین لنگ ظهر بیدار شه
هیچ کاری هم نکنه
عجیب هم نیست، کی برنامه های از شنبه رو انجام دادیم که از اول سالش رو انجام بدیم
یه جورایی حسرت چیزی رو میخورم که از اولش میدونستم شدنی نیست؛ چه برسه به الان!
+ البته جمله ی درست تر از حسرت، اینه که ذهنم رو مشغول کرده.
آدمی که انقدر تمرکز نداره که سه صفحه کتاب رو تو یه روز بخونه،
چی کار باید بکنه؟
واقعا اینجوری نمیشه زندگی کرد!