داییم (سامی) فردا شب میره. نگفت چه ساعتی که بدرقه اش نریم. گفت همین امروزه فقط، امروز همه ی اون چیزیه که قبل از رفتنم میبینید.
یکم باهم بودیم، بعدش آبجیم رفت بخوابه. داییم رفت سر وقتش، فهمید فردا دانشگاه نداره نذاشت بخوابه. نمیدونم از آبجیم ناراحت شد یا یکی دیگه. رفت تو خودش. رفتم سربه سرش گذاشتم، باهاش حرف زدم، فایده نداشت. آخرش رفتم تو اتاق شروع کردم به گریه. اومد ازم معذرت خواهی کرد. ولی گریه ام بند نمیومد. اصلا فکر این که دیگه.نمیبینمش اذیتم میکنه. خودشم گریه اش گرفت. بعد پا شد رفت.
و من هی آروم میشم و باز یادش میفتم گریه ام میگیره.
تف تو این ج. ا که این کارو با ما میکنه.
کجا رفت دایی؟
فعلا عراق. بعد هلند
انشاءالله که هرجا میره سالم و تندرست باشه. راستی پروفسور، من از گربههای حیاط خونمون عکس گرفتم. میشه بیای وبم و عکساشونو ببینی؟ نمیدونم از گربه خوشت میاد یا نه. لینکش تو قسمت "پستهای پیشنهادی" هست
مرسی
آره دیدمشون. زیاد از گربه خوشم نمیاد ولی اگه به آبجیام نشون بدم حتما میگن کاش جای تو بودن!